خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

زندگی مشترک زیر یک سقف

این چند وقته نمی دونم چرا اینقدر خسته بودم . اصلا حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم . البته هر روز به وبلاگ های شما دوستای گلم سر می زدم ولی نوشتنم نمی اومد تا اینکه اینقدر شما گفتین آپ کن که من از رو رفتم .  

توی این چند وقته اتفاقات خاصی رخ نداده . توی مدرسه سرمون خیلی شلوغه دیگه نزدیک اول مهر شده و یه عالمه کار سرمون ریخته تموم هم نمی شن . ولی خب خوشحالم وقتی بچه ها مدرسه نیستن آدم دلش می گیره مدرسه کیفش به شلوغ کاری و سر و صدای بچه هاست .  

 

خب حالا بریم سراغ ادامه ی خاطرات :  

  

فردای عروسی مطابق رسم و رسومات پاتختی بود و به دلیلی اصرار های بسیار زیاد مادر شوهر و اینکه خونمون بزرگ بود قرار شده بود پاتختی توی خونه ی خودمون برگزار بشه . البته من بهشون گفته بودم من ظرف های خودمو نمی آرم که همین اول بسم الله چند تاشون هم بشکنه و ... . مادر شوهرم اصرار زیادی داشت که همه ی وسایلتو بچین جلوی چشم مهمونا که ببینن . آخه قبلش هر کاری کرد که یک روز فامیل هاشون بیان جهیزیه منو ببینن گفتم دوست ندارم . به دیگران چه ربطی داره که من چی دارم و چی ندارم . ولی چون جهیزیه من توی فامیلشون جهیزیه خوب و کاملی بود تقریبا می خواست پزشو به این و اون بده . منم از این کار فوق العاده بدم می آد . خب هر کسی به اندازه توان خودش و خانواده اش وسیله می خره چرا باید آدم ها رو تحقیر کرد یا تحریک کرد که اونها هم مجبور بشن کلی قرض و قوله کنن .  

خلاصه من قبول نکردم و همه ی وسایلم همونجوری که توی کمد ها بودند موندن . قرار بود خاله های یاشار بیان و کمک کنن که از مهمون ها پذیرایی بشه اما همشون همون اول رفتن نشستن روی مبل ها و از جاشون تکون نخوردن . من موندم و مامانم و خاله های خودم . این مادر شوهر من تا حالا به هیچ کدوم از حرف هایی که زده عمل نکرده اون روز هم فقط برای اینکه پاتختی توی خونه ی من برگزار بشه این حرفو زده بود .  

پاتختی برگزار شد و قرار بود که شب همه ی خاله هام و داییم و کلا فامیل های طرف مامان خودم خونه ی مامانم اینها باشن . یاشار هم با یکی از دوستانش رفته بودند بیرون تا مراسم پاتختی تموم بشه . اما من هر چی منظر شدم این آقا یاشار نیومد . اون موقع موبایل هم نداشت که بتونم ازش خبر بگیرم . خلاصه چشمتون روز بد نبینه ساعت ۹ شب زنگ زدن که ما توی جاده دماوندیم و تصادف کردیم منتظریم افسر بیاد و از این جور حرف ها . اون شب که من تک و تنها منتظر آقای یاشار موندم و هیچ جا نرفتم . کلی هم بعدش دعواش کردم .  

فرداش تصمیم گرفتیم که یک مسافرت یکی دو روزه بریم . از اونجایی که عروسیمون مرداد ماه بود و هوا خیلی گرم بود تصمیم گرفتیم بریم یه جای خیلی خنک . یاشار گفت بریم سرعین . چمدونامونو بستیم و رفتیم سرعین . خیلی هوای عالی و خنکی بود . من اولین باری بود که سرعین می رفتم و واقعا بهم خیلی خوش گذشت . بعد از اون تقریبا هر سال یک بار می ریم اونجا و هر سال هم بیشتر خوش می گذره . البته امسال نشد که بریم . این هم از ماه عسل ما که یهو تصمیم گرفتیم که بریم . 

دیگه کم کم زندگی در زیر یک سقف آغاز شده بود . من اون موقع ها سر کار نمی رفتم و یاشار همون مغازه را داشت . به خاطر عروسی کلی بدهی داشتیم و اجاره خونه و مغازه و خرج و مخارج زندگی خیلی زیاد بودند .  

یکسالی گذشت و روز به روز اوضاع بدتر می شد . تا اینکه یاشار تصمیم گرفت کارشو عوض کنه . اما هر جا که می رفت می گفتند که باید پایان خدمت داشته باشی . 

... 

نظرات 14 + ارسال نظر
بانو پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:58 http://lanuit.blogfa.com

چه خوب شد نوشتی. دلم تنگ شده بود. جات خالیه وقتی نیستی یلدا خانوم

خوشحالم دوستای خوبی مثل شما دارم !!!!!!!!!!!

می می پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 13:42

نوشتن اگه باعث نشه مثل من ازکار و زندگی بیفتی خودش بی نهایت مفیده و می تونه کمکت کنه. خوشحالم که اومدی

خب آدم گاهی حوصله نوشتن نداره دیگه !!!!

شورک شریفی پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 15:14 http://www.shourak.blogfa.com

با سلام...
...و با قبولی طاعات و عبادات شما.
برای بار نخست است که به وبلاگ شما می آیم و اگه درست متوئجه شده باشم تازه بنای عهد و پیمان را بسته ید و تبریک مرا پذیرا باشید...
جسارتا سوالی دارم:شما فرهنگی هستید؟
با اجازه پستی که مربوط به جشن عروسی را بود خوندم.متاسفم که هنوزم در ایران رسومات سنگین پا پرجاست و این مادر اصلب اختلافات فرهنگی می شود...
سعادت و خوشی شما را آرزومندم...
سبز باشید....

از آشنایی تون خوشحال شدم .
ما ۵ سال است که ازدواج کردیم .
می تونید پست های قبلی را بخونید .
من در یک مجتمع آموزشی کار می کنم و جزو کادر اجرایی و اداری مدرسه هستم و در واقع به نوعی فرهنگی هستم .

پرنده خانوم پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 16:56 http://purelove.blogsky.com/

سلام یلدا جونم:*
خیلی خوشحال شدم آپ کردی
عجببببببب مادر شوهری داری یلدا
واقعا خیلی صبوری دختر:*
خدا تو و آقای یاشارو برای هم حفظ کنه...آاااااااامین

آره !!! مادر شوهرم گرگی است در پوستین بره .
هر کی ببیندش فکر می کنه چه مهربونه !!!!
خودم هم اولش همین فکرو می کردم . بعدها یاشار گفت که خیلی حرف هاشو باور نکن !!!! من بهتر از تو می شناسمش فقط به فکر اهداف خودشه !!!!!!!

زبل خان جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:12 http://puli.vov.ir/

دلمان برایتان تنگیده بود..مثل اینکه خیلی درکنار بعضی ها بهتون خوش میگذره که دیر دیر می آیید....
خوش باشید..

نه بابا !!! خیلی بی حوصله و خسته بودم .
در واقع حوصله ی یادآوری خاطرات گذشته را نداشتم .

فاطمه جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 13:44

سلام

از تو وبه ادویه آدرسه تو گرفتم

بیشتره خاطره هاتو خوندم

امیدوارم همیشه شاد و خوشبخت باشی در کناره همسری مهربونت

از آشناییت خوشحالم !!!!

zari11 شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:19 http://mopok.blogfa.com

سلام مرسی از این مطلبای قشنگی که مینویسین
وقتی خاطراتتونو میخونم یاد خواهر خودم میوفتم اونم همه ی چیزاشو خودش جمع و جور کرد
و مادر شوهرش که خالمون میشه هیچ کاری نکرد

تازه بدجنسی هم میکرد
من الان ۱۷ سالمه و خواهرم ۷ ساله ازدواج کرده
ولی خیلی خوب یادمه که خواهرم چه بدجنسیای رو تحمل کرد.
ممنون از مطلبای قشنگت دوستون دارم بای.

خوشحالم که دوست داری !!!

بادوم شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 03:58 http://www.almondandhazelnut.blogfa.com

سلام یلدا جان
اتفاقی وبلاگتو دیدم و همه پست هاتو خوندم
حس کردم شرایطتتون به ما خیلی شبیه
البته قبل ازدواج
چون هنوز ما عقد نکردیم
ولی یه مخالفت هایی داریم که مثل شماست
امیدوارم همیشه در کنار همسریت شاد و خوشبخت و سلامت باشی

ایشالله که شما هم زود زود همه ی مشکلات را پشت سر بذارید .

شقایق و حبیبی شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 http://golbargebarani.blogfa.com/

سلام یلدا جونم .قربونت برم خانمی .نبودی دلم برات تنگ شده بود ها ااااااااااااااااااااا
اخیه منم خیلی بدم می اد که میان جهزیه عروسو هی نگاه می کنند .آه تازه بعضی ها دیگه ولشون کنی می خوان بیان لباس زیرو ............... رو هم نگاه کن
چه قدر فضول . این مادر شوهرتم چه ناقلاست ها . وای فکر کنم بداْ منم با مادرشوهرم همین مشکلو داشته باشم . ولی خیلی خانمی ها .............
وای منم دلم خیلی حوس کرده برم سرین . وای خیلی خوشگله و کلی هم کیف می ده . چه جای خوبی رفتید هاااااااااااااااااااااااااا
ان شالله شروع سال تحصیلی همراه با برکت و خوشی برات باشه یلدا جونم
دوستت دارم هوارتا عزیزم .بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

مرسی گلم !!!!
بووووووووووووووووووووووووووس

مرجان شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 14:10

پایان خدمت نداش یلدا جووووون؟؟؟؟
واااای خدای من! پس چکا کردین؟؟؟

نه نداشت !!!! ما وقتی که دانشجو بودیم با هم ازدواج کردیم و هنوز یاشار درسش تمام نشده بود چه برسه به اینکه سربازیش تمام شده باشه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اِلی شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 22:57 http://eliblog.blogfa.com/

چه خوبه اینا رو می نویسی..
یه کم روزهای آینده رو پیش روم می ذاره. منظورم این نیست که زندگی من مثه زندگیه تو هستش ولی برای هر کی یه جور مشکلات هست و یه جور شادی ها و خوشی ها.. تجربیاتت اینطوری منتقل می شه و طرز برخوردایی که داشتی تا حالا کلی چیز به من یاد داده..

زندگی پر از شادی و غمه . باید شادی هاشو نگه داشت غم هاشو فراموش کرد .

محیا شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 23:49 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

سلام خانومی. بالاخره نوشتیا. دستت درد نکنه.
مادر شوهر بهتر از این نمی شه. نباید اصلا ازشون توقع داشت.
چه ماه عسل رویایی ای.
زود بیا بقیه اشو تعریف کن عزیزم.
بوس

چشم زود میام .
بوس

[ بدون نام ] یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:34

سلام/من تازه باهاتون اشنا شدم/جذاب مینویسین/همشو میخونم/موفق باشین/از عشقولانه ها و تجربه های خوب وبدتون بگین/از زندگی متاهلی

جوجو دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 17:19 http://alahman.blogfa.com

سلام یلدا جونم اپیدی بی معرفت خبر نکردی؟خیلی عقب موندم فردا میخونمت..منم اپم..قسمت ۹ رو نوشتم

ببشخید !!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد