خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزهای سخت زندگی ...

برای کم کردن هزینه ها تصمیم گرفتیم که حداقل اجاره خانه را حذف کنیم . خانه ی پدر و مادر یاشار دو طبقه بود البته یک خانه ی قدیمی بود که به طبقه اولش که دو تا اتاق بود یک آشپزخانه و حمام اضافه کرده بودند و مثلا شده بود دو طبقه . هیچ وقت دلم نمی خواست توی اون خونه زندگی کنم اما گاهی وقت ها زندگی آدم را مجبور می کنه چیزهایی را که اصلا دوست نداره را هم تجربه کنه . خیلی ناراحت و غمگین بودم که مجبوریم بریم اونجا زندگی کنیم . مامان یاشار اما بسیار خوشحال بود و این بیشتر منو غمگین می کرد چون می دونستم از اینکه ما در سختی قرار بگیریم لذت می بره . مامان و بابام اصلا راضی نبودند اما ما چاره ای نداشتیم و اونها هم هیچ کمکی نمی کردند . وقتی که رفتیم اونجا تا مدت ها افسرده بودم تازه مامان و بابام هم باهام قهر کرده بودند که چرا رفتین اونجا . ماجراهایی داشتیم . 

من صبح ها با یاشار می رفتم مغازه و حداقل اونجوری یکمی از غصه هام یادم می رفت . اون خونه برام کابوس بود . توالتش توی حیاط بود و منی که همه ی عمرم را در رفاه بودم و توی ناز و نعمت بزرگ شده بودم اصلا برام قابل قبول نبود چنین وضعیتی . تازه حموم و آشپزخانه هم با اونکه توی خانه بود اما درش از بیرون از اتاق های خانه باز می شد . حالا تصور کنید که چقدر تغییر ایجاد می شد .  

برای اینکه برم یک لیوان آب بخورم یا غذا درست کنم باید کلی لباس می پوشیدم چون هر کسی وارد خانه می شد به آشپزخانه ما دید داشت و من دو تا برادر شوهر داشتم و نمی تونستم لباس راحت بپوشم .  

خلاصه سرتونو درد نیارم . سخت ترین روزهای زندگیم توی اون خونه گذشت .  

روزهایی که خانه تنها بودم اصلا نمی رفتم بالا و فقط با یاشار می رفتم . مادر شوهرم ناراحت بود که چرا یلدا با من حرف نمی زنه و مثل دوران عقد نمی آد بالا با هم حرف بزنیم و ...  

ولی من دیگه اون یلدای ساده ی مهربون نبودم براش . دیگه با این همه کارایی که کرده بود برایم مثل مادر نبود غریبه ی غریبه بود . به خصوص که کارهایی که می خواست را توی مخ من به زور فرو می کرد و الان از این ناراحت بود که چرا دیگه نمی تونه مخ منو پر کنه از چرت و پرت هاش .  

کلی به یاشار غر زده بود . اما من اصلا حوصله ی دیدنش را نداشتم . حالا بماند که هر کسی می آمد اگر من خونه نبودم می بردش و همهی خونه ی منو نشونش می داد . کاری که من ازش متنفر بودم ولی فقط باید تحمل می کردم و هیچ چاره ی دیگه ای نداشتم .  

یاشار درسش را ول کرد و تصمیم گرفت که بره سربازی . منم دیگه حوصله ی ادامه دادن درسم را نداشتم و ازرفتن به اون دانشگاه متنفر بودم . یک درخواست فوق دیپلم دادم و درسم را ول کردم به امید اینکه بتونم بعدا رشته ای را که خودم دوست دارم ادامه بدم .  

اما این بین کسی نمی دونست که من درسم را نصفه ول کردم و هنوز هم جز یاشار و بابام هیچ کسی نمی دونه که من فوق دیپلم گرفتم و همه فکر می کنند که لیسانسم را گرفتم .  

( البته الان دانشجوی مهندسی کامپیوترم و یکسال بیشتر از درسم نمونده و یاشار هم همینطور ) 

خلاصه اینکه یاشار درسش را ول کرد و تصمیم گرفت که بره سربازی . چاره ای جز این نبود پسر ها تا سربازی نرن هیچ کاری نمی تونن بکنند و پیشرفتی در کار نخواهد بود .  

روزی که یاشار درباره سربازی رفتنش با پدر و مادرش صحبت کرد اونها گفتند که به ما ربطی نداره اول ببین می تونی خرج زنت را توی این دو سال بدی ؟!!!! ما هیچ کمکی نمی تونیم بهت بکنیم ها !!!! ( اینهم از یک پدر و مادر نمونه و مهربان ) 

یاشار پدر و مادرش را خیلی دوست داشت اما در طی این چند سال کارها و رفتارهاشون باعث شد که ازشون برنجه و حالا من باید بهش اصرار کنم که گاهی زنگ بزنه یا سری بهشون بزنه !!! البته من کاملا بهش حق می دم . من نمی تونم اینجا همه ی اتفاقات و حرف هایی که طی این چند سال به ما زدند را بنویسم چون خیلی زیادند ولی اگر شما هم جای ما بودید همین حس را داشتید .  

چند ماهی طول کشید تا زمان سربازی رفتن یاشار مشخص بشه  

....

نظرات 21 + ارسال نظر
علی یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 http://sahargaheomid.blogsky.com

وبلاگ و قلم قشنگی دارین. موفق باشین.

زبل خان یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 13:19 http://puli.vov.ir/

یلدا مادر ..تو خیلی صبوریااا وخیلی قانع..من اگه بودم ول میکردم میرفتم ...البته بستگی داره طرفت کی باشه..

اگر همسرم را دوست نداشتم و دوستم نداشت هرگز نمی تونستم این دوران را تحمل کنم . اما وقتی از روحت پر از محبت و عشق باشه همه چیز ممکنه !!!!!!!!!!!!!!

نازخاتون یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 16:21 http://nazkhatoon64.blogfa.com/

سلام عزیزم خوبی؟
عیدتون مبارک

عید شما هم مبارک

بانو یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 20:11 http://lanuit.blogfa.com

عیدت مبارک خانومی.
صبوری کردی یلدا جونم. وقتی گفتی درست را ول کردی دلم هرری ریخت پایین. خیلی خوب شد که نوشتی الان هردو دانشجو هستید. آفرین به همت هردوتون. دوشادوش هم.

عید تو هم مبارک گلم
ممنون

سیندخت یکشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 23:09 http://sindokhtane.blogfa.com

سختیهات اذیتم کرد...اما مقاومتت باعث شد بهت افتخار کنم دوست من...

zari11 دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 04:45 http://mopok.blogfa.com

سلام به آبجی گل خودم
خوبی عزیز
خیلی خوشحال شدم آپ کردی
هر روز میام سر میزنم
بازم خاطراتت جالب بود
البته خواهر من اولین باری که پسر خالم یعنی شوهرشو دید تو سربازی بود که داشت وسط عروسی میرقصید
ما هرچند خالم بود ولی سال تا سال خونشون نمیرفتیم به خاطر همین بچه هاشونو کم میدیدیم خودم اولیتژن باری که اونو دیدم وقتی بود که اومد خواستگاری خواهرم
بازمم ممنون
بای آبجی گل

می می دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:46

عیدت مبارک خانومی. سربازی بد دردیه. من کلی از این بابت عذاب کشدیم. ولی باورت نمیشه در اوج ناباوری پیام معاف شد.

مریم سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 http://bemoon-ba-man.blogfa.com

سلام خوبین؟تولد عشق منه.من دعوتتون کردم اگه دوست داشتین بیاین.خوشحال می شیم.
ببخشید که این مدت سر نزدم فکر نمی کردم آپیده باشین

شقایق و حبیبی سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 http://golbargebarani.blogfa.com/

سلام یلدا جونم . عیدت مبارک عزیزم .
قربونت برم .فدای اون روح بزرگت برم که تموم این سختیها رو تحمل کردی
بابا ای ول خیلی خانمی هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
وای عزیزم ترو خدا زود بیا بقیشو بگو لابد وقتی آقا یاشار رفت سربازی خیلی اوضات بد بوده
قربونه مقاومتت صبرت و تموم وجود نازنینت بشم

قسمت بعدی را کلی نوشتم ولی همش پرید . سعی می کنم دوباره بنویسم .

آلما چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:44

سختی کشیدی اما همین سختیها باعث میشه که آدم ساخته شه.
می فهمم چقدر سخته زمدگی تو چنین خونه ای.

فاطمه چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:46 http://f-bi3eda.blogfa.com

سلام خانومی

میخونمت خفن زود زود بیا و بنویس

بوووووووووووووس

پرنده خانوم چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 14:34

سلام یلدا جووووون
من اومدم
خوبی خانومی؟آقای یاشار خوبن؟
میبینم که اول مهره
الان حتما توی مدرسه ای و داری از نگاه کردن به ورجه و.رجه بچه ها لذت میبری
آاااااااااخی
:*
دلم واست تنگ شده بود
اینقد خوشحال شدم دیدم آپ کردی:*
یلدا تو خیلی صبوری
خیلی قانعی
خیلیا توی این دورو زمونه اینجوری نیستن
واقعا که تحسین برانگیزه
بخاطر عشقت همه سختیا رو تحمل کردی
خداروشکر الان کنار همید تا ابد
یلدا جون آقای یاشار رفتن سربازی؟
از اون دوران هم برامون بنویس
عسلی من هم تا چند ماه دیگه میره
حالا داریم سعی میکنیم که امریه بگیره اما نمیدونم چی میشه
احساس میکنم یه دوران دلتنگی و دوری خیلی بزرگتری تو راهه:-(
:*

اِلی چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 15:06 http://eliblog.blogfa.com/

خیلی خوبه که تونستی با این همه بی مهری بری خونه ی مادر شوهرت زندگی کنی...
خیلی صبوری می خواد به خدا..

محیا جمعه 3 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 00:29 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

سلام خانومی! خیلی سختی کشیدی. مطمئنا اگر همدیگه رو دوست نداشتین اینقدر تحمل نمی کردین. زندگی شما مظهر بارز اینه که خدا خواست و شد. خدا رو شکر که الان درس می خونین. این یعنی اینکه شما همه چیزو باهم ساختید. تبریک تبریک تبریک.

آس خشت جمعه 3 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 20:45

یلدای گلم...دقیقا موافقم که انسان باید برای بعضی چیزها٬ سختی هایی رو تحمل کنه.. ممکنه از دید دیگران منطقی به نظر نیاد...اما اگر آدم از درونش فکر کنه می فهمه که ارزشش رو داره...

با بهترین آرزوها...

بووووس

بانو شنبه 4 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 18:41 http://lanuit.blogfa.com

خانومی کوشی؟ حالت خوبه؟

میام . فردا !!!!!!!!!!!

رویا یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 http://mylife88.persianblog.ir

چه روزای سختی رو گذروندی عزیزم . اما معلومه واقعا عاشق بودی که تونستی تحمل کنی و سر شوهرت خالی نکنی. من هر وقت به مشکلی برمیخورم متاسفانه با شوهرم سرسنگین میشم. حتی اگه اون مقصر نباشه.
خوشحالم که الان از این مشکلات کم شده عزیزم.

محیا یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:29 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

سلام خانومی! یه بازی وبلاگی دعوتی...

سانی دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:35 http://behisani.blogfa.com/

سلام یلدای من...خوبی خانومم؟ببخشید که دیر اومدم پیشت...راستش این روزها احوال خوبی ندارم...تو این اوضاع وقتی به بلگت میامو ...سختیهایی که داشتین رو می خونم..روحیه می گیرم...ممنونم ازت

ایشالله که آقای بهی هم زود زود حالش خوب می شه و احوال تو هم خوب !!!!!!!!!!!
زندگی پر از سختیه دیگه . باید صبور بود !!!!!!!!!!!!!!!

خانم خونه دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:04 http://sozan59.persianblog.ir

خانومی دوستان لطف دارن. از آشنایی با شما خوشحالم. اینجا تایدیه که پس وردم رو بدم؟

ممنون که اومدی !!!!!!!!!!!!
خیلی خوشحال شدم .

pooya دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 14:15

الان هشت سال میگذره.زندگی چطوره؟؟؟

خداروشکر ، خیلی خوبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد