خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

سخت ترین روزهای زندگی ما ....

 مدرسه ها بالاخره باز شدند و هفته ی گذشته سرم بسیار شلوغ بود .  

به یک بازی هم دعوت شدم !!!!!!!!!! توی پست بعدی می نویسم .  

از وقتی که یاشار مدارکش را پست کرد تا وقتی که جواب نامه اش بیاد تقریبا ۳-۴ ماه طول کشید . ما هم از این فرصت استفاده کردیم و رفتیم مشهد مسافرت . اون موقع ها که هنوز عقد نکرده بودیم نذر کرده بودیم که بعد از عقد و ازدواج بریم مشهد و ۲ تا کبوتر آزاد کنیم . و اون روزها بهترین فرصت بود برای اینکار . اون روزها تنها خواسته ای که از خدا داشتم این بود که همیشه در کنار هم باشیم خوب و خوش و مهربون . الان هم همینطور هر وقت که می خوام دعا کنم و مثل بقیه ی آدم ها یه چیزهایی از خدا بخوام هر چی که فکر می کنم می بینم همه چیز دارم . حتی چیزهایی که بسیاری از آدم ها ندارند را من دارم . فقط از خدا می خواهم که نعمت هایی که بهم داده ازم نگیره . توی اون سفر خیلی دعا کردم که یاشارم نزدیکم باشه و ازم دور نشه ... 

وقتی برگشتیم جواب نامه یاشار آمد و یک روز را مشخص کرده بودند که معلوم می شد هر کسی برای ۲ ماه آموزشی اش کجا باید بره .  

اون روز یاشار از صبح زود رفت و تا برگرده من همش منتظر بودم و دعا می کردم .  

باید می رفت جهرم . جایی که من حتی دقیقا نمی دونستم که کجای نقشه است و چقدر با ما فاصله داره . خیلی غصه خوردم . گفتم خدایا من که ازت چیز زیادی نخواسته بودم . من که اینهمه دعا کرده بودم . آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا اینقدر دور .  

ولی چه فایده ای داشت . دیگه تموم شده بود و کاری از دستمون بر نمی آمد و باید این ۲ ماه را تحمل می کردیم . تمام اون روز بغض داشت خفه ام می کرد . سعی می کردم خودمو آروم نشون بدم اما نمی شد . کلی هم توی بغل یاشار گریه کردم . سعی می کردم که خودمو کنترل کنم ولی نمی شد . وقتی می دیدمش و فکر می کردم که داره اینهمه ازم دور می شه دیوونه می شدم .  

همه هم یه جوری با ترحم به آدم نگاه می کردند . به خصوص مادر شوهرم که قند تو دلش آب می شد که ما از هم دور می شیم ولی الکی خودشو به ناراحتی می زد . بعدها یه روزی بهم گفت که من از خدا خواسته بودم که یه جای دور بیفته که دست هیچ کس بهش نرسه . البته این هم ماجرایی داره ... 

سخت ترین روزهای زندگیم همین ۲ ماه بود . البته در همین دوری هم مصلحتی بود . و خداوند هیچ کاری را بدون مصلحت انجام نمی ده . شاید اون روزها خیلی ناراحت شدم و عذاب کشیدم اما بعدها باعث شد که مستقل تر بشم . من اون موقع ها خیلی به یاشار وابسته شده بودم و حتی بدون اون بیرون هم نمی رفتم . اما کم کم توی این دو ماه یاد گرفتم که مستقل تر باشم . 

یاشار را تا ترمینال بدرقه کردیم . من و مادرشوهرم و پدر شوهرم . من گریه نمی کردم و سعی می کردم که یاشار خیالش از بابت من راحت باشه . ولی مادر شوهرم به قول خودش از عذاب وجدان همش گریه می کرد .  

وقتی برگشتیم خونه . همه جای خونه جای خالی یاشار بود . باورم نمی شد که یاشارمو ازم دور کرده باشن . وقتی لباساشو می دیدم وسایلشو می دیدم دیوونه می شدم . مامانم زنگ زد که بیا خونه ی ما . اما من منتظر بودم که یاشار برسه و زنگ بزنه . مادر شوهرم هم تند و تند می آمد پایین که اعصابمو بیشتر خورد می کرد . بابا این جور مواقع آدم دلش می خواد یکمی تنها باشه . شب شد و من برای اولین بار تنها خوابیدم . شب تنها وقتی بود که می تونستم راحت گریه کنم . یه چیزی کنارم کم بود . هر شب یاشار بغلم می کرد و من حضورش را حس می کردم ولی حالا تنهایی باید چیکار می کردم . به سختی خوابیدم به امید اینکه فردا بشه و یاشار بهم زنگ بزنه .  

صبح شد از در اتاق بیرون نمی رفتم که مبادا یاشار زنگ بزنه . چند ساعتی که گذشت خودم به پادگان زنگ زدم . اون روز توی ترمینال شماره اش را گرفته بودم . زنگ زدم و پرسیدم رسیده اند یا نه !!!! کسی که گوشی را برداشت گفت رسیدند اما تا چند روز نمی تونن زنگ بزنن . 

انگار که آب یخ ریخته باشند روی سرم . آخه یاشارمو که ازم دور کردین . حالا حتی صداشم نشنوم . دیگه نتونستم . زدم زیر گریه . کلی با خدا دعوا گرفتم که آخه این چه وضعیه . من اگه صداشو همین امروز نشنوم و از حالش با خبر نشم که می میرم . نا امید شده بود که یدفعه تلفن زنگ زد . یاشار بود . باورم نمی شد . گفت که چون پوتینشو یکی دزدیده بود بهش اجازه دادن که از پادگان بیرون بیاد و بره توی شهر تا پوتین بخره . بیچاره یاشار اونم داشت دیوونه می شد . می گفت اگر الان نمی اومدم و بهت زنگ نمی زدم حتما امشب فرار می کردم و می آمدم خانه .  

نمی تونید تصور کنید که چه روزهایی سختی بود . همین الان که می نویسم دلم می خواد گریه کنم .  

اون روزها بود که فهمیدم اگر همه ی دنیا را هم بهم بدن حاضر نیستم یک لحظه دوری یاشارمو تحمل کنم . حاظرم همه چیز را بدم ولی کنارم باشه .  

بعد از اون دیگه مامانم اومد و منو برد خونشون . واقعا هم دیگه تحمل موندن توی خونه ی خودمونو نداشتم به خصوص که مادر شوهرم دم به دقیقه می آمد پایین .  

فرداش یاشار زنگ زد و یک شماره تلفن بهم داد و گفت که هر روز از ساعت ۱۰ - ۱۲ می تونم به این شماره زنگ بزنم و جالب تر اینکه خودش گوشی را بر می داره  . چون توی تقسیم وظایف مسئولیت جوابگویی به تلفن با یاشار بود . سر این کار کلی دعوا بود و همه می خواستن که مسئول این کار باشند . اما چون یاشار از همه بزرگتر بود و متاهل هم بود این کار را بهش دادند .  

دیگه از اون روز به بعد هر روز از ساعت ۱۰ - ۱۲ من پای تلفن بودم . خیلی گرفتن شمارشون سخت بود و باید نیم ساعت یکسره می گرفتی تا آزاد بشه . ولی من هرگز خسته نمی شدم . کاری که مادر شوهرم بسیار سختش بود و بعد از ۵ دقیقه خسته می شد و منصرف و حال یاشار را از من می پرسید . ( این هم از عشق مادر به فرزند )  

 

ماجرای این دو ماه آموزشی خیلی طولانی تره بقیه اش را بعدا تعریف می کنم ...

نظرات 16 + ارسال نظر
می می دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:43

الهی
چقدر سخت بوده
ولی به قول خودت هیچ سختی بی حکمت نیست
همه چیزایی که واسه آدم اتفاق می افته میخواد یه درسی به آدم بده و حتمن خیری توش هست

خدا خیلی بزرگه !!!!!!!!!!!!

مرجان دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 http://baranweblog.blogfa.com

سلام
به این مادر شوهرت خیلی محل نده!

زیاد محلش نمی دم !!!
گذشت اون روزهایی که دوستش داشتم و می خواستم براش مثل دختر باشم .

آلما دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:42 http://www.almaa.blogsky.com

آموزشی دوران بدیه.
با اینکه احسان تهران بود اما منم نمی تونستم ببینمش

آره ۲ ماه آموزشی بدترین قسمتشه و سخت ترین هم برای ما هم برای اونها !!!!!!!!!!

فاطمه دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 http://f-bi3eda.blogfa.com

امیدوارم دیگه از این روزها تو زندگیت نباشه

بوووس

ممنونم .
بووووووس

[ بدون نام ] دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 15:01 http://khanoomi.blogsky.com/

خاطراتتمون زیاد مشابه نیست ولی همسر من هم بعد از نامزدیمون رفت سربازی و قبل از عروسی هم با خانوادش اختلاف داشت
واسه همین من و برد به اون روزها ه هم خوب بود و هم بد

خوشحالم .

بانو دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 17:12 http://lanuit.blogfa.com

می دونم خیلی صبوری کردی.. اما دلم می خواست صبرهای من هم نتیجه می داد. من که فقط دو ماه صبر نکردم... دو تا چهار ماه... بگذریم... دلخوشی های زندگی نوش جانت

مطمئنا تو هم روزی جواب صبرهایت را می گیری !!!!!!!!!!!!
اما شاید اون روز کمی دور تر باشد !!!!!!!!!!
حتما خداوند خودش بهترین را برایت می خواهد .

اِلی دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 17:32 http://eliblog.blogfa.com/

من که عکسای سربازی مهران و می بینم یه جوریم می شه. همش میگم خدا رو شکر تو اون روزا من نبودم...
خیلی دلم می خواد زودتر خاطراتت تموم بشه. هم من تا آخرش و بفهمم فوضولیم کم شه. هم برسیم به الان

توی پست اولم یکمی راجع به الان نوشتم .

پرنده خانوم دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 17:52

آرزو میکنم دیگه هیچ روزی توی زندگیتون نباشه که از هم دور بشید حتی برای یک لحظه
:*
یلدا اون قسمت که گفتی این مدت دوری از اون نظر که تونستم کمی مسقل تر بشم
زاویه دیدت برام جالب بود
اینجوری فکر نکرده بودم:*

اون روزها خیلی چیزها به من یاد داد . حتی اینکه الان وقتی یاد اون روزها می افتیم قدر در کنار هم بودنمون را بیشتر می دونیم و با هم مهربون تر میشیم .
کلا هیچ کار خدا بی حکمت نیست !!!!!!!!!!!

شقایق و حبیبی دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 18:39 http://www.golbargebarani.blogfa.com/

سلام یلدا جونم . قربونت برم . چه قده خانمی سختی کشیدی . بمیرم برا ی اون دلت
چه مادرشوهری داری خدا بهت صبر بده چه جوری تحملش می کنی
مرسی که بهم سر زدی .مرسی بابت امیدواریهات عزیزم
منتظر بقیه داستانت هستم ........................

دیدی توی اتفاقای بد هم پر از خوبی هست . دیگه غصه نخوری ها !!!!!!!! خدا بزرگه .

نهال سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:23 http://nahal87654.persianblog.ir

آخی

محیا سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:08 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

سلام خانومی! چه دوران سختی رو گذروندی. می فهمم یعنی چی. آدم بخواهد تنهایی غصه بخوره و هی یکی بیاد بالا سر آدم و رفتار و سکناتشو ملاحظه کنه.
خدا رو شکر که گذشت.

نیوشا سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 http://newsha-r.blogfa.com

سلام دوستم.من یه هفته ایه که با وبلاگت آشنا شدم.خیلی جالبه خانمی خاطراتت ۸۰ درصد شبیه زندگیه منه .منم با همسرم در دانشگاه آشنا شدم و ۲سال اول زندگیم همسایه خانواده همسرم بودم و بعد دو سه ماه از آغاز زندگیمون هم همسرم رفت آموزشی شیراز.وقتی نوشتی میتونستی۱۰ تا ۱۲ به همسرت زنگ بزنی دقیقا یاد خودمون افتادم دوستم. منم از۱۰ تا ۱۰:۳۰ اگه زنگ می زدم همسرم بر میداشت.خیلی دوست دارم بیشتر باهم آشنا بشیم یه جورایی فکر میکنم زنگیهامون خیلی شبیه همه.راستی دوستم چند ساله ازداج کردی؟من ۳ ساله

از آشنایی ات بسیار خوشحالم .
ما ۵ ساله که ازدواج کردیم توی پست اول بیشتر راجع به الانمون توضیح دادم .

محبوب سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 13:49 http://www.lahazate-kaghazi.com

سلام خوبی؟
بمنم سر بزن

نمی تونم سایتتو باز کنم !!!!!!!!!!

بهار چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:09 http://edesasaleh.blogfa.com

کل وبتو خوندم ... چشمام داره میسوزه........ولی خیلی حال کردم ....

خوشحالم . بازهم بهم سر بزن !!!!!!!!!!!!

مرجان چهارشنبه 8 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:48 http://coral-life.blogsky.com

سلام
خانومی خیلی دلم برای نوشته هات تنگ شده! میخوام همشو بخونم
دعا کن وقت کنم! )):
ماماااااااااااااااان ))):

D:

آواز شنبه 26 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:16 http://writabletime.persianblog.ir/

منم یادم نمیره ۲ ما آموزشی آشنا رو....
از سر کار که بر می گشتم بدون اینکه نهار بخورم .. لباس عوض کنم.. یک ریز تلفن پادگان رو می گرفتم........... خدایا .. همش اشغال همش اشغال... به خدا قسم حتی گاهی یک ساعت و نیم تمام بی وقفه می گرفتم تا آزاد میشد اما... اما بعد می گفت نیستن چند دقیقه دیگه زنگ بزن.... تلفن و پرت می کردم!
آخ که چه روزهای وحشتناکی بود
اما مطمئنم برای تو سخت تر بوده چون اونهمه مدت با هم زندگی می کردید و دوریش عذاب تره :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد