خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

ادامه داستان ...

 با تاخیر فراوان و پوزش فراوان   

ادامه ماجراهای یلدا و یاشار ....  

توصیه می کنم آخرین قسمت را یکبار دیگه بخونید که یادتون بیاد ...  

و قتی یاشار تصمیم می گرفت که به سربازی بره با خودمون فکر می کردیم که دو ماه چیزی نیست و زود می گذره . اما دو ماه نبود دو سال شد ... اینقدر این دو ماه طولانی بود که تموم نمی شد ... اما ما داشتیم کم کم تموم می شدیم از اینهمه دوری ... به قول یاشار زندگی مشترک ما دو قسمته قبل از سربازی و بعد از سربازی ... این دو ماه آموزشی با همه ی سختی هایی که داشت ما را بی نهایت به هم نزدیک تر کرد ... دیگه با تمام وجود احساس می کردیم که چقدر وابسته ایم ... چقدر عاشقیم ... از اون روزها به بعد زندگیمون رنگ و بوی عاشقانه تری گرفته . 

یاشار رفت و من تنها می تونستم هر روز صداشو بشنوم و تنها روحش روحم را نوازش کنه . اما کنارم نبود . گرمای دستاش نبودن که هر شب بغلم کنه و من با آرامش و اطمینان بخوابم . رفته بودم خونه ی پدر و مادرم یعنی خونه ای که سال ها در اون تنها و بدون یاشار زندگی کرده بودم . اما دیگه دوستش نداشتم . تختم سر جاش بود اما دیگه شب ها اون اتاق برام آرام نبود . هر شب کلی به یاشارم فکر می کردم . اینکه کجاست . جاش راحته یا نه . چی خورده . سردشه ؟ گرمشه ؟ روزها که بیدار می شدم نمی تونستم چیزی بخورم . واقعا کل این دو ماه را با بغض ناهار و شام خوردم . هر دومون کلی لاغر شده بودیم . یاشار که دیگه لباساش اندازش نبودن !!!! 

بعد از اینکه ۱۰ روز گذشت یک روز یاشار زنگ زد و گفت ۴۸ ساعت مرخصی گرفتم زو پاشو بیا شیراز ببینمت . ساعت ۵ بعد از ظهر روز چهارشنبه بود و من باید تا ساعت ۴ بعد از ظهر روز ژنج شنبه خودمو به شیراز می رسوندم . یاشار روی من خیلی حساس بود . دوست نداشت من تنهایی جایی برم و حالا از من می خواست که تنهای تنها راه به این دوری را بیام  و من تا اون روز تنهایی مسافرت نرفته بودم . یاشار اینقدر اصرار کرد که وسایلم را جمع کردم به خالم که شیراز بود زنگ زدم و گفتم که دارم میام خونتون که یاشارمو ببینم . ساعت ۹ شب بلیط اتوبوس گیرم اومد و من برای اولین بار تنهای تنها رفتم شیراز . فرداش حوالی ظهر رسیدم شیراز . با یک آژانس رفتم خونه ی خالم و منتظر شدم تا یاشار مهربونمو ببینم . واقعا دلم براش تنگ شده بود و لحظه شماری می کردم که برسه . حدودای ساعت ۴ بعد از ظهر بود که اومد .تا سر خیابان رفتیم دمبالش چون بلد نبود . دلم می خواست همون جا بپرم  و بغلش کنم . وای فلفلی هام دیگه نبودن ( منظورم موهاشه ) . ولی اینقدر قیافه اش با مزه شده بود که نگو . فقط ۲۴ ساعت وقت داشتیم با هم باشیم و باید حداکثر استفاده را می کردیم . براش لباس آورده بودم . لباساشو عوض کرد یکم حرف زدیم و رفتیم شیراز گردی . خیلی خوب بود . روز فوق العاده ای بود . اما خیلی کوتاه بود . برای برگشتم تونستیم بلیط هواپیما گیر بیاریم . یاشار ساعت ۴ روز جمعه رفت و من هم شب برگشتم تهران . و دوباره دلتنگی ها شروع شدند .  

نزدیکای عید بود و من دلم یاشارمو می خواست . یاد سال قبلش افتادم که چهارشنبه سوری کنارم بود و چقدر خوش گذشته بود . دلم می خواست باز هم کنارم می بود . یاشار قرار بود بهم زنگ بزنه اما ازش خبری نبود . یهو زنگ زد و گفت شیرازم . گفتم چرا گفت . گفت یک بسته پستی محرمانه باید زود به تهران می رسید . از بین همه ی سربازها منو انتخاب کردند که بیام تهران و دو روزه برگردم . خیلی خوشحال شدم . واقعا که خدا چقدر زود آرزومو براورده کرده بود . یاشارم اومد پیشم و کلی خوش گذشت . اما روزهای عید را چیکار باید می کردم ... 

نظرات 20 + ارسال نظر
آس خشت دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 14:59

خداوند همیشه صادقانه ترین و عمیق ترین خواسته های ما رو که از ته دل هستند در باورنکردنی ترین دقایق برآورده می کنه..چون اینا واقعا از قلب و روح ما هستند...

امیدوارم عشقتون پایدار باشه...

بوووووسس

لیندا دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 16:26

خوندم جالب بود . بقیشم دیگه اینقد لفتش نده بگو زودتر دیگههههههههههه

نگار(خانه ی پله ای) دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 20:19 http://mahemanghosenakhor.blogsky.com

کل متنت رو با همه وجود حس میکنم...شرح تک تک روزهای این 1 سال و خرده ای برای من همین بوده...

مشیانه دوشنبه 9 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 22:18 http://ryvas.blogfa.com/

دیگه با تاخیر ننویس لطفا

سمیرا آرام سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:50 http://gush-kon.blogfa.com

سلام
هستم عزیزم
فقط خاموشم.
میخونمت

پریناز سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 http://zxcvbhuiop.blogfa.com

سلام ..خیلی جالب بود ...ولی تند تند ادامه اش رو بگو .....

پرنده خانوم سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 15:44

سلاااااااااااااااام
یلدا جون آپ کرده
لی لی لی لی لی:*
خوش اومدی خانوووووووووم:*
:*
یلدا فکر کنم اون ۲۴ ساعت فکر کنم هر لحظه.ش زیباترین لحظات زندگیتون بوده
آرزو میکنم دیگه هیچوقت هیچوقت حتی یه ثانیه هم از هم دور نشید
منتظر بقیهوش هستیم خانومی
مرسی که فرصت کردی آپ کنی
بووووووووس

لیلی چهارشنبه 11 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:24

سلام زود زود بیا .. باشه ...

باشه!!!!!!!!!!

شاهدی پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 00:31 http://loveumz.blogfa.com/

سلام
خیلی جالب بود
ممنون از این که نمیومدین و بهم سر نزدین
من خیلی وقت بود لینکتون هم کرده بودم
موفق باشین
راستش چون خیلی از خاطرات زندگیتون خوشم اومد لینکش کردم خداییش خیلی جالب بود
بای

از کجا فهمیدین که سر نزدم ؟!!!!!!

بهارنارنج و یاس رازقی پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:43 http://formyramin.blogsky.com

آخی چه روزهای سختی داشتین. می تونم درک کنم چقدر سخت بوده و طاقت فرسا. راستی یلدا دلتنگی های عقد بیشتره یا دوران شروع زندگی مشترک؟

زندگی مشترک که شروع می شه همه احساسات چند برابر می شند . دوست داشتن ها . دلتنگی ها و ...
خیلی بهتر از دوران عقد هست . اما سختی هاش هم به نسبت بیشتر از دوران عقده .

سانی پنج‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 13:27 http://behisani.blogfa.com/

سلام یلدای من....خوبی عزیزم؟مدتی نبودم...بازهم صبوری و زیبای عشق...چه لحظات زیبایی...
منتظر حضور گرمت برای خوندن آخرین آپم هستم...

مابرای هم /مریم شنبه 14 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 00:08 http://mabarayeham.blogfa.com

کلی آپیدیم چرا نمیایین پس

علی یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 00:29

سلام
خاطراتتون واقعا جالبه. ولی خیلی دیر آپلود می کنید. کوتاه هم می نویسید. تا اومدم بخونم تموم شد :دی

محیا یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 21:47 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

چه عجب تو نوشتی دختر؟
عیدت مبارک.

عید تو هم مبارک

آلما دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:19

منم این دوره خیلی بد سربازی رو تجربه کردم. وحشتناک بود. حس اون روزاتو می فهمم

مهرابه دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:59

سلام
به طرز عجیبی اوضاع ازدواج شما با حال من شبیه است.منم دو سال است که با کسی آشنا هستم که بسیار پسر خوبی است.و خانواده اش کمکی برای ازدواج ما نمی کنند حتی گاهی سنگ اندازی هم می کنند!می دونید دارم به شما غبطه می خورم.می دانم پشت تمام جملاتی که از مشکلاتتان می گویید کلی صبوری و عشق وجود دارد. واقعا نمی دونم انقدر توانایی دارم که طاقت بیارم به خاطرکسی که خیلی دوستش دارم؟خوش بحالتان.کمی راهنمایی می خواهم

سارا دوشنبه 16 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:55 http://zibayeirani.blogfa.com

سلام
من سارا هستم
خاطراتت رو از اول خوندم
خوشحالم که مشکلاتتون گذشته و دوران خوبی دارید

گمنام پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:10 http://www.gomname.blogfa.com

خیلی اعصبم خورد شد خیلی از حرفی که زده بودم پشیمون شدم . گفتم ماریتا بیا هر چی این پسره خرجت کرده من به هش می دم . اما تو ماله من باش و دیگه جوابشو نده. اما اون از ته دل قبول نکرد . جلوش اشک می ریختم و به پاش افتاده بودم . اما تو دله سنگه اون اثری نداشت . پسره زنگ زد به هش گفت که اگه تو بری میون 1000 تا سرباز من به تو اعتماد دارم . ماریتا هم به نگاه کرد و به پسره که اسمش رضا بود گفت خیلی ممنون خیلی حرفه بزرگی زدی کاش همه مثه تو بودن (به من تیکه انداخت با این حرفش ) داشتم میمردم . خیلی حالم بد شده بود . وای خدا نمی دونین چی کشیدم . حالا خیلی جالبه ماریتا تو بغله من بود پسره این حرفو به هش زده بود . و در ضمن یه حرفه دیگه ای هم به من زد که تا مغز استخونم سوخت . گفت

جوجو دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:57 http://alahman.blogfa.com

سلام خوبی یلدا جونم..بابا کجا رفته بودی تو دختر..البته ببخشید منم یه کمی دیرواسه این پستت رسیدم..خیلی سخت...من که طاقت ۷۲ ساعت دوری از اقایی رو الان ندارم..وایی که چه سخته...راستی منم اپم

روژین دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 14:49 http://www.rojiin.blogfa.com/

سلام منم وقتی شوهرم رفت سربازی با هم نامزد بودیم اون ۴۵ روز وافعا سخت بود هنوز وفتی یادم می افته گریم می گیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد