خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزهای آخر دوری ...

 هفته گذشته مامان حاجی و بابا حاجیم از مکه اومدن و من الان یه دختر حاجی واقعی ام !خیلی دلم براشون تنگ شده بود . واقعا که یک ماه چقدر طولانی گذشت . و من چون فرزند اول بودم بیشتر مسئولیت پذیرایی از مهمون ها و تهیه غذا برای مهمون هایی که می اومدن استقبال با من بود .  

خیلی خسته شدم اما همه چیز عالی عالی برگزار شد . فقط تاخیر ۱۷-۱۸ ساعته خیلی اذیتمون کرد .  

خیلی هیجان داشتم !!! واقعا که دوری باعث می شه قدر آدم های دور و برت رو بیشتر بدونی . 

تصمیم داشتم سریعتر ادامه ی داستانم را بنویس و تمومش کنم اما کی بینید که ...    

و اما ادامه داستان یلدا و یاشار به روایت یلدا ...  

روزهای آخر اسفند تند و تند سپری می شدند و بوی عید و بهار می اومد . اما من تنها بودم . من همیشه عاشق روزهای عیدم . اما اون سال فقط نگران بودم و منتظر . به یاشار گفته بودند که شاید بتونید چند روزی مرخصی بگیرید . همه ی هم دوره ایهاش را فرستاده بودند ماموریت به شهر های مختلف یکی شیراز . یکی قشم یکی .. اما یاشار چون اومده بود تهران و دیرتر رسیده بود همونجا توی پادگان مونده بود . اما مطمئن بودیم که روزهای اول نمی تونه بیاد اما شاید هفته دوم .... . مامان و بابام و خواهر و برادرم قرار بود برند مسافرت به من هم گفتند بیا اما من منتظر یاشار بودم اگه می اومد و من نبودم واقعا لحظه های نابی را از دست می دادم . نرفتم و حالا دیگه واقعا تنها بودم . خونه ی خودمون را خیلی دوست نداشتم چون طبقه ی بالا مادر شوهری بود که هر لحظه می خواست منو چک کنه و حتی نمی تونستم راحت و تنها گریه کنم . ( البته محبت هم می کرد اما چه فایده !!! ) دلم نمی خواست سفره هفت سین بچینم آخه تنهایی بیشتر دلم برای یاشارم تنگ می شد . اما یاشار اصرار داشت که حتما باید سفره هفت سین بچینی . می دونست خیلی دویت دارم و دلش نمی خواست امسال لذت سفره هفت سین چیدنو از دست بدم . چیزهایی را که کم داشتم مادر شوهرم بهم داد و من یک سفره هفت سین کوچولوی خوشکل چیدم . لحظه ی سال تحویل هر چی مادر شوهرم گفت بیا بالا ژیش ما تنها نباشی گفتم نه می خوام توی خونه ی خودمون باشم . خیلی سخت بود واقعا می تونم بگم که وحشتناک بود وقتی تنهای تنها سر سفره ی هفت سین بچینی و سال جدید شروع بشه و تو باز هم تنها باشی البته با یاد همسرت . کلی دعا کردم و کمی هم گریه . فوری تلفنو برداشتم و به یاشار زنگ زدم . خیلی سخت گرفت اما خودش گوشی را برداشت . چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و کمی آروم شدم . بعدش به مامان و بابام زنگ زدم و بعد رفتم بالا . بد ترین عید و سال تحویل عمرم بود .  

به مادر شوهرم گفته بودم اگر کسی اومد بگه من خونه نیستم و نمی رفتم بالا . سه چهار روز بعد مامان و بابام اومدن و من رفتم خونه اونها . قرار بود یاشار هفته دوم بیاد پیشم . اما بهشون اجازه نمی دادند و من داشتم دیوونه می شدم . روزی که از قبل قرار بود بهشون مرخصی بدن رسید و از مرخصی خبری نبود . وقتی یاشار بهم زنگ زد و گفت که فکر نکنم تا آخر عید بتونم بیام  خیلی غصه خوردم .دیگه نتونستم جلول گریه هامو بگیرم . رفتم توی اتاق و در و بستم و فقط یک مفاتیح گرفتم دستم و دعای توسل را خوندم . خیلی از خدا گله کردم و خیلی باهاش حرف زدم . همون روز بعد از ظهر یاشار زنگ زد که بهمون ۲-۳ روز مرخصی دادن و دارم میام . قند تو دلم آب شد . چقدر خوب که خدا صدامو شنید ...  

یاشار اومد چند روزی را با هم بودیم و دید و بازدید ها را انجام دادیم و بعد دوباره رفت . دیگه کم کم آخرای دو ماه آموزشی بود و باید محل خدمت بعدی مشخص می شد . چون یاشار توی تقسیم بندی اولیه نیروی انتظامی بود خیلی نگران بودم که توی کلانتری ها نیفته . اون روزها خونمون نزدیکه میدان سپاه بود و همونطور که خیلی هاتون می دونید مرکز اصلی تقسیم سربازها اونجاست و خودش هم یه تعدادی سرباز می گیره . یاشار دلش می خواست اونجا باشه که هم نزدیک باشه و هم کلانتری نباشه . خدا خواست و یاشار دقیقا همونجا افتاد .  

دیگه خیلی خوشحال بودم که یاشارم بزودی میاد پیشم و این دوران دوری سپری می شه . اما انتظار همون چند روز آخر هم کشنده بود .  

دیگه اون دوری های وحشتناک تموم شده بودن .  

اما ۱۸ ماه باقی مانده هم خیلی سخت بود ... 

 

نظرات 13 + ارسال نظر
کوکب پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 21:37 http://forghan.blogsky.com/

ان شا الله زود تر این دوران دوری بگذره -واقعا خیلی زور داره کشوری به این ثروتمندی -البته برای حکامش -ولی از جووناش بیگاری می کشند-

مابرای هم /مریم پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 21:53 http://mabarayeham.blogfa.com

میگما این جاهاییش که غصه ناکه زودتر بنویس تموم شه ، اگه خواستی خوشحالی ها تون رو کش بده

چشم دارم سعی می کنم زودتر تموم بشه !!!

زبل خان پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 22:51 http://zebelestan.wordpress.com

سلام..
چقدر دیدار بعد از دوری لذت بخشه..

شاهدی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 23:02 http://loveumz.blogfa.com

سلام
فکر کنم اول شدم
خوبه
زیارت مامان و باباتون قبول باشه ایشالا
♥•.¸(¨`•آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم.•´¨)♥..•
+•+•+`•.¸بـدو بـیا دیـر نکنـی هــــا¸.•´+•+•+
+•+•+•+•+(¨`•.•´¨) (¨`•.•´¨)+•+•+•+•+•
+•+•+•+•+•`•.¸(¨`•.•´¨)..•´+•+•+•+•+•+
+•+•+•+•+•+•+..`•.¸.•´+•+•+•+•+•+•
منتظرم دیگه نیایی دلم بد جور میشکنه بیا و بترکون

بانو پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 23:15 http://lanuit.blogfa.com

هربار می خوانم بیشتر خوشحال می شوم که دیگر تمام شده!

دلم برات تنگ شده بانو !!!!!!!!! کاش می شد باز هم بنویسی !!!
واقعا خدا را شکر که تموم شده !!!

بهارنارنج و یاس رازقی جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 http://formyramin.blogsky.com

چه دختر صبور و مقاومی بودی یلدا. همسرت باید واقعا بهت افتخار کنه و قدرت رو بدونه. البته نیروی عشقه دیگه... خیلی خوب درکت می کنم. حتی اون قسمت های لحظه ی تحویل سال رو که می خوندم کلی اشک ریخت. آخه منم تقریبا همین شرایط رو دارم و از عشقم دورم دیگه. یه سری مناسبت ها که پیش میاد و رامین کنارم نیست بی پناهی و غربت خاصی دارم. حالا مضاف بر همه ی اینها خواهری دارم که مثل من الان تو دوران عقده. اما با این تفاوت که همسرش همشهریمونه و همیشه با همند. اینقدر گاهی که دلم هوای رامینمو میکنه و کنارم نیست وقتی می بینم اون با همسرش بگو و بخند دارن دلم میشکنه که نگو. اشکام ریخت. البته شکر خدا به خواهرم حسادت نمی کنم و از خوشیش خوشحال میشم. هرچند در درون واقعا از دوری عشق خودم میشکنم...

واقعا از ته دل آرزو می کنم که تو هم زودتر کنار همسرت باشی . کاملا درکت می کنم وقتی از دیدن بقیه که کنار همند غمگین می شی و دلت برای همسر خودت تنگ می شه !!!

سلام عزیزم
من امروز با وبت آشنا شدم.امیدوارم که همیشه شاد و خوشحال باشی.
ازت خوشم اومد.و با اجازه لینکت میکنم.اگر تو همبه من سر زدی و دوست داشتی منو لینک کن.

دختر خوشگله جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 18:14 http://arusiye-ma.blogfa.com

عزیزم ازت خواهش میکنم لطفا لینکمو اصلاح کن با اسم "دختر خوشگله " .[زبان]آدرسم عوض شده[گل]شرمنده من فضول زیاد دارم.[خجالت]
http://arusiye-ma.blogfa.com

متاسفانه هیچ کدوم رو نتونستم باز کنم !!!!!!!!

سمیرا آرام شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:56 http://gush-kon.blogfa.com

سلام عزیزم.ممنون بابت محبت هات. نمیدونی چقدر به این محبت نیاز دارم و شما ها این روزا دل این دخترک نازک نارنجی رو دلگرم کردین. به اینکه ....
ممنونم .
به خاطر همه چیز.
به خاطر اومدن هات و سر زدنات.
ممنونم که هستی

خوشحالم
مواظب خودت باش.

محیا شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 14:21 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir/

چشمت روشن خانوم
رسیدنشون بخیر
چه ماجراهایی

پرنده خانوم شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 18:45

سلام یلدا خانومی:*
عزیزم دیروز اومدم و پستت رو خوندم اما فرصت نشد کامنت بذارم
پپخشید:*
اولش یه خسته نباشید
چشم روشنی بخاطر اینکه مامان اینا برگشتن...زیارتشون قبول
ایشالا تو ویاشار خان
:)
چه عید سختی...
اونجارو خیلی دوست داشتم که با اینکه تنها بودی ولی بازم 7سین چیدی:*
ایشالا تا ابد کنارهم باشید و سالهای سال 7سین خوشمل بچینید و کنارهم سال نو رو تحویل کنید
آاااااااااامین:*
راستی؟
امتحانتو دادی؟خوب بود؟
برات دعا میکنم:*

مرسی پرنده خانوم مهربونم
نه امتحانام یکی - دو هفته ی دیگه است .
دعا کن برام منم برای تو !!!!!!!!!!

خپل و جوجو یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 22:21 http://shangoolz.blogfa.com

مرسی بهمون سر زدی!
ما تو یه دانشگاهیم اما تو یه کلاس نیستیم و رشته هامون فرق داره!
موفق باشی یلدا جان!
راستی اسمت خیلی قشتگه و امیدوارم عمرت مث اسمت طولانی و قشنگ باشه!

فاطمه شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 21:46 http://f4rain.blogfa.com/

چقدر با خوندن این پستای دوریتون گریه کردممم
منم الان همین وضعیت تو رو دارممم (البته ما عقد هستیم) با این تفاوت که همسری سربازی نرفته ،‌ و دوریمون خیلی بیشتر از شماس ... یک سال ... الانم دو ماهش گذشته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد