خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

سفرنامه 4 - قسمت آخر

چهارشنبه  

از بس خسته بودیم صبح دیر از خواب بیدار شدیم . زمان صبحانه هتل فقط تا ساعت ۱۰ بود و ما کمی قبل از ده بیدار شدیم ... سریع لباس ژوشیدیم تا حداقل بتونیم یکمی صبحانه بخوریم ...  

صبح می خواستیم با سرویس هتل بریم به ساحل الممظر اما دیگه دیر شده بود تصمیم گرفتیم با سرویس بعد از ظهر بریم ... صبح رفتیم بیرون و چند جای دیگه رو گشتیم . زمان خیلی زود می گذشت و تا می رفتیم بیرون می دیدیم ظهر شده و باید برگردیم ... 

بعد از ظهر حدوای ساعت ۲:۳۰ با ماشین هتل رفتیم ساحل الممظر . رفت و برگشت به عهده هتل بود و حتی ورودیه ی پارک را هم اونها حساب می کردند . کلا من از ساحل الممظر بیشتر از جمیرا خوشم اومد ... آبش خیلی شفاف و زلال بود با اونکه هر دو ساحل خلیج فارس بودند اما خیلی با هم فرق داشتند .  

رفتیم زیر سایه یکی از نخل ها . دو تا حوله آورده بودیم پهن کردیم و  نشستیم .  

کلی کرم ضد آفتاب زدیم که نسوزیم اما آفتاب اونجا واقعا سوزاننده بود .  

تا ساعت ۷ اونجا بودیم و خیلی خوش گذشت ... حسابی هم خسته شده بودیم .  

 

 

 

 

 

کلا توی اون چند روز اینقدر راه رفته بودیم که من داشتم از کمر درد و پا درد می مردم ... تا حالا اینجوری نشده بودم اصلا دیگه نمی تونستم کمرمو خم کنم ... اما من پر رو تر از این حرف ها بودم و این موقعیت هم ممکن بود به این زودی ها تکرار نشه ...  

سرویس هتل یکمی دیر تر اومد و ما نگران بودیم نکنه رفته باشه آخه پول زیادی هم با خودمون نیاورده بودیم و همه چی توی هتل بود و تاکسی ها هم بسیار گران بودند ...  

به لیدرمون زنگ زدیم و اون هم به هتل زنگ زد و گفت سرویس هتل هنوز بر نگشته و ما منتظر موندیم و بالاخره بعد از چند دقیقه اومد . 

ساحل الممظر خیلی خلوت تر و آروم تر بود و قدم به قدم دستشویی و اتاق تعویض لباس و دوش داشت و همینطور دکه هایی برای نوشیدنی و خوردنی .  

لب ساحل یه چند تا از این صدف های پیچ پیچی بود فکر کردم مرده اند و خواستم برشون دارم اما تا برش داشتم دیدم یه چشم داره بهم نگاه می کنه اینقدر هم چشمش ترسناک بود که پرتش کردم توی آب . فکر کنید یه موجودی یه وری با یک چشم و یک باله ....  

یه موجود جالب دیگه ای هم بود یه چیز ژله ای به اندازه ی یک مشت دست که بی رنگ بی رنگ بود و توش یه چیز کوچیک قرمز بود ... نمی دونم چی بود !!!! 

 

بالاخره بر گشتیم هتل رفتیم شام خوردیم و پیاده رفتیم به طرف یک مرکز خرید که می گفتند تا ساعت ۳ شب بازه و ارزون تر هم هست ... رفتیم اونجا و پیداش کردیم اما پر از آشغال بود ... چیز زیادی نخریدیم و برگشتیم ... بی هوش شدیم تا صبح روز بعد ....  

پنج شنبه : 

روز آخر بود و من دلتنگ بودم ... دوست نداشتم این رویای قشنگ به این زودی ها تموم بشه ... هتل را باید تا ساعت ۱۲ تحویل می دادیم . صبح یکم وسایلمون را جمع کردیم و رفتیم صبحانه خوردیم ... رفتیم کارفور یه عالمه کاکائو برای خودمون و به عنوان سواغاتی برای دوستان خریدیم یک چمدون قرمز هم خردیم چون دیگه چمدونمون جا نداشت ... البته چیز زیادی نخریده بودیم اما کلا موقع اومدن چمدونمون کوچیک بود و پر و حالا دیگه با یکم خرید جایی نداشت ...  

دوباره برگشتیم هتل و چمدون ها را بستیم و با هتل تسویه حساب کردیم . چمدون ها مونو گرفتند و گذاشتند توی انبار چون ما پروازمون ساعت ۱۱ شب بود و هنوز تا ساعت ۷-۸ شب که با لیدرمون قرار داشتیم وقت داشتیم ... 

رفتیم دبی مال که وقت نکرده بودیم خوب ببینیمش ... خیلی خوب و قشنگ بود یک فروشگاه خیلی بزرگ داشت به اسم کندیلیشز (Candilisious) خیلی بزرگ بود و توش پر بود از انواع شکلات و کاکائو و پاستیل و اسمارتیز و ... واقعا جالب و قشنگ بود اما اجازه ی عکس گرفتن نداشتیم . خیلی اونجا رو دوست داشتیم حس خیلی خوبی به آدم می داد ... شکلاتایی که فقط توی فیلم ها دیده بودیم و چیزهایی که هرگز ندیده بودیم اونجا بود ... حیف که نمیذاشتند عکس بگیریم ... 

کلا دبی مال را خیلی دوست داشتم ... آکواریومش را و همه ی فروشگاه هاشو ... یک ذستوران هم بود مثل جنگل درستش کرده بودند و توش پر بود از حیوونایی که مصنوعی بودند اما تکون می خوردند ... فیل ... تمساح و ... خیلی جالب و قشنگ بود ... 

اینقدر هم غذاهای جالبی داشتند که نگو ... توی همه ی مراکز خرید پر بود از شعبه های فست فود های مختلف و واقعا نمی دونستی کدوم را برای خوردن انتخاب کنی !!!! 

اون روز آخر خودمون را با خوردن کشتیم ... اول پیتزا ایتالیایی خوردیم و بعدش از فیش اند چیپس خرید کردیم بعدش هم کلی آب میوه و کیک و ...   

 

 

 

دیگه واقعا خیلی خسته بودیم و برگشتیم هتل تا بریم فرودگاه ...  

 

رفتیم فرودگاه یکمی هم اونجا چرخیدیم و نسکافه و کیک خوردیم و سوار هواپیما شدیم ... پیش به سوی خونه ... 

 

روی هم رفته خیلی خیلی سفر خوبی .. هنوز هم گاهی که یادم میاد خوشحال میشم از اینکه چنین سفری رفتم و اینقدر خوش گذشت ... کلا یک حس خوبی بود اینکه اینهمه آزادی داشتی ... اینکه می تونستی به خودت برسی لباس های قشنگ بپوشی موهاتو درست کنی و مثل ژولی پولی ها نباشی ... اینکه مجبور نبودی روی لباس هات یک مانتو هم بپوشی و کسی کاری به کارت نداشت و چپ چپ نگات نمی کرد ... اینکه با آدمای کشور های دیگه ارتباط برقرار می کردی و همزبونت نبودن و باید با زبان انگلیسی باهاشون حرف می زدی خیلی حس جالبی بود ... تازه می فهمیدی اینهمه که انگلیسی یاد گرفتی یه جایی هم بدردت می خوره !!! ... اینکه هیچ کسی نمی شناختت و آزاد آزاد بودی فوق العاده بود ...  

تا قبل از این شاید فکر می کردم خیلی هم مهم نباشه آدم به اینجور سفر ها بره اما حالا دوست دارم هر چند وقت یکبار برم و تجربه های تازه و جالب کسب کنم ...  

ولی همه ی این رویاها خیلی زود گذشت !!! 

 

شاید باور نکنین ولی هنوز گاهی فکر می کنم که اینها همش یک خواب بوده ... خیلی برام دور از ذهن بود اینهمه پیشرفت و اینهمه نظم و اینهمه آزادی ... 

خیلی به قوانین احترام می ذاشتند و تو احساس آرامش می کردی ... وقتی می خواستیم از خیابان رد بشیم اگر جایی بود که چراغ عابر پیاده نداشت با هر سرعتی که بودند پشت خط عابر ایست کامل می کردند تا تو کاملا رد بشی و بعد دوباره حرکت می کردند و از اینجور چیزها خیلی زیاد بود ... احترام خیلی زیاد بود ....  

و واقعا حسرت می خوردی که چرا ما توی کشورمون که پر از نعمته ذره ای از اینها را نداریم !!!! 

نظرات 7 + ارسال نظر
پرنده خانوم یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:27

این یه پاراگراف که راجع به شرایط اونجا نوشتی واقعا درسته
چقدر برخوردا خوبه
احتراما
اینکه هرچی دلت میخواد میپوشی اما حتی یه نفر، بخدا حتی یه نفر یه نگاه بد هم بهت نمکنه
اینجا با مانتو و روسری ساده میری بیرون، امکان نداره از بچه مدرسه ای گرفته تا سوپور پیر محله تیکه نندازن بهت، دو سه تا ماشین هم چراغ ندن بهت!
واقعا متاسفام برای فرهنگ فقیر مملکتم...خیلی متاسفم...
----
خانومی امیدوارم این سفرا زود به زود پیش بیاد براتون و کنار همدیگه برید و لذت ببرید:)
---
راستی یلدا جون
میگم رفتی کنار دریا برنز که نشدی؟
مشمول این طرح خورشید نشی یه وقت

منم متاسفم خیلی !!!!
نه برنز نشدم اینقدر کرم ضد آفتاب روی خودم خالی کردم که نگو !!!

rokhi یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:09

گلم خدا رو شکر که بهت خوش گذشته.شوشوی منم عاشق fish & chipsهست.من عید که دبی بودم سه کیلو چاق شدم اینقدر که دلم خوشمزه می خواست و می خوردم.از غذا گرفته تا آبمیوه و شیرینی و شکلات و ...

منم خیلی خوردم ... به نظرم چاق هم شده بودم اما یه چند وقتی مواظبت کردم الان به همون وزن قبلی ام برگشتم اما احساس می کنم یکمی شکمم گنده تر شده !!! ایشالله تابستون خدمت اون هم می رسم ...

محیا دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:30 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

حس خوبیه که اینجا رو باز کنم برای خوندن بعد ببینم تو تازه برایم نظر گذاشتی
چه سفر دل انگیزی
برای روحیه اتون عالی بوده
برای غذاهای خوشمزه ممممممممم
برای اتاق قشنگتون
تا باشه از این سفرها

چه خوب تله پاتی داشتیم با هم ...
ایشالله برای شما باشه از این سفرها ...

مرجان دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:43

والا یلدا جون من جای تو بودم دیگه به ایران برنمیگشتم با این فرهنگ و مردم مزخرفی که داریم اینجا دیگه جای زندگی کردن نیست! مخصوصا از وقتیکه جناب استاد دکتر احمدی جون خدمتگذار مردم شدن که دیگه رسما.... بلهههههههههههه!!

اِلی سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:13 http://eliblog.blogfa.com/

تو فقط چند روز اونجا بودی و اینطور حسرت می خوری. اگه چند سال با فرهنگ و قوانینشون زندگی می کردی واقعا می فهمیدی که تو ایران همه چی رو داری از دست می دی...
امکانات و تفریحات و ... که بماند.

می می چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:57

همیشه سفرای خوب بری عزیزم
هنوز یه عالمه جا توی دنیا منتظرته که بری و از نزدیک ببینیشون. برای منم دعا کن بتونم یه مرخصی بگیرم حداقل یه هفته برم تغییر روحیه بدم

ایشالله که بری . زود زود

rokhi چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:38

یه مدتی نیستم. انشالله که بتونم و دوباره برگردم.بهتون سربزنم.

هر جا که هستی شا باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد