خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۱۳

دیشب که از دو تا ماه خبری نبود !!!!   

تازه زلزله هم اومد . من بیدار شدم ... البته هنوز نخوابیده بودم ... داشتم می خوابیدم ...  

یهو احساس کردم تخت تکون خورد ... یاشارو صدا کردم .اونم تندی اومد و من فهمیدم  یه خبرایی بوده ... بعد یاشار گفت لباساتو بپوش بریم یه دوری بزنیم و من غرق خواب بودم ....  

 

هنوز خسته ام و خوابم میاد ...   

بعد ازسفر باید یک روز استراحت کنم تا سرحال بشم .. اما دیروز نشد ... صبح که داشتم لباسا رو می شستم و وسایلو جمع و جور می کردم ... بعد از ظهر هم خواهرم اومد که یه فرمی رو پر کنه ( آخه اینترنتشون کنده فرمه باز نمی شد ) بعدش هم برادر شوهرم اومد که با یاشار بازی کننن . شب هم تولد همین برادر شوهرم بود ... رفتیم خونه ی پدر شوهر و مادر شوهر و تا ۱۱:۳۰ اونجا بودیم ... بعد هم که اومدم بخوابم زلزه اومد ...   

خانوم مدیرمون رفته سفر خارجه و تا اوایل مهر نمیاد ... من هنوز دو هفته ی دیگه از مرخصی هام مونده !!!! اما یه عالمه از کارام هم مونده ...  

 

دیگه هیچ خبری نیست ... مواظب خودتون باشین !!!

نظرات 3 + ارسال نظر
بادوم یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 http://almondandhazelnut.blogfa.com/

واقعا زلزله امد؟
من که اصلا نفهمیدم!!
یلدا همین جوری خوبه. تند تند بنویس

دارم سعیمو می کنم !!!

پرنده خانوم یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:20

وااااای زلزله اومده؟؟
من خیلی میترسم از زلزله:(

یلدا جون قرار شد از این مهر تدریس هم بکنی توی مدرسه نه؟

چون روزای کارمو کم کردم فعلا نه ... اما برای دریس کامژیوتر نیرو کم دارن ... شاید تدریس هم بکنم ...

عارف یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:39 http://arefoto.blogfa.com

سلام ... [لبخند]

قبول باشه ... مطلب جدید نوشتم ... [گل][گل][گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد