خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۴۲ + سفر + عکس

یکشنبه صبح که بیدار شدم حالم خوب بود ... یکمی درس خوندم و کارای خونه رو کردم کم کم سرم درد گرفت و شدید و شدید تر شد ... خوابیدم شاید خوب بشه ... وقت خواب بودم خوب بودم ... اما بعدش کم کم معده هم شروع کرد به درد گرفتن حالت تهوع شدید داشتم ... سعی کردم زیاد چیزی نخورم ... اما بهتر نشدم ... قرصی هم نداشتم که بخورم و بهتر بشم ... یکمی عرق نعناع خوردم ... تا شب همینطور ادامه داشت ... ساعت حدودای ۱۲ دیگه گفتم بخوابم شاید بهتر بشم ... اما هی بدتر و بدتر می شد ... اصلا نتونستم بخوابم ... تا صبح چشم رو هم نذاشتم ... دلم هم نمی اومد یاشار و بیدار کنم ... خلاصه چشمتون روز بد نبینه تا صبح فقط توی دستشویی نشسته بودم و هی ... یه هفت هشت باری اوضاع هی خراب شد و هی بهتر شدم ... تا صبح که ساعت زنگ زد دیگه یاشارو بیدار کردم و گفتم خیلی حالم بده ... رفتیم درمانگاه و دکتره گفت احتمالا اسهال استفراغ ویروسیه !!!!!!!!!! به خاطر هوای بده که ویروسا زیاد شدن ... خلاصه سرم زد و کلی هم دارو توی سرمه ریخت ... یه آمپول هم زد ... حالا از شانس بد من اعتبار دفترچه بیمه ام هم تموم شده بود ... اینهمه حق بیمه می دیم آخرش هم موقعی که می خواستمش اعتبار نداشت ... تقصیر خودم بود تنبلی کردم نرفتم تمدیدش کنم ... سرمو که زدم یکمی حالم بهتر شد ... اما فقط یکمی ... یاشار که خواست صبحونه بخوره حالم داشت از بوی نون بربری و نیمرو به هم می خورد ... آدم وقتی مریض می شه تازه می فهمه چه نعمت هایی داره ها ... حس خانومای حامله رو که ویار دارن کاملا درک کردم ... خیلی فاجعه است ... حالا دیگه تاثیر اون دارو ها گیجم هم کرده بود و اصلا نمی دونستم چیکار کنم ... نه می تونستم بخوابم ... نه بشینم ... حال خیلی بدی بود ... سرکار که نرفتم سعی کردم بخوابم ... یاشار هم می خواست بمونه زنگ زد محل کارش اما خیلی کار داشتن مجبور شد که بره ... کاری هم نمی تونست بکنه ... باید زمان می گذشت ...  

قرار بود سه شنبه بریم سفر ... می خواستیم بریم رشت .. اونجا مامان و بابام یه خونه دارن مال وقتیه که خواهرم اونجا درس می خوند ... گفتیم بریم یه چند روزی از آب و هوای خوب استفاده کنیم ... خلاصه یاشار دوشنبه رو زودتر اومد و گفت که به نظرم شبانه بریم گه خلوت تر باشه فردا خیلی ها می خوان برن ...  خودش همه ی وسایلو جمع کرد ... من که کاملا گیج بودم ... همچنان حالت تهوع داشتم ... معده ام و دل و روده ام به شدت درد می کرد و ...  

خدا رو شکر جاده خیلی خوب بود ... هم خلوت بود و هم تا رشت اتوبان شده بود ... واقعا عالی بود ... من همش نگران اون جاده ی پر پیچ و خم بودم اما اثری ازش نبود ...  

راحت رسیدیم ... چه آب و هوای خوب و عالی ای بود ... فوق العاده تمیز و خنک ... نه گرم بود نه سرد ... بهاری بهاری بود ... آسمون هم صاف و آبی ... حتی یذره ابر هم نداشت ...  

رفتیم وسایلمونو گذاشتیم و یاشار شام درست کرد که بخوریم اما من همچنان حالت تهوع داشتم و چیزی نتونستم بخورم ... علاوه بر حالت تهوع کاملا احساس سرگیجه و منگی می کردم ... شب خوابیدم ... فوق العاده راحت خوابیدم ... چون شب قبلش اصلا نتونسته بودم بخوابم ... عین یه رویا بود برام ... خیلی خواب راحت و آرومی بود ...  

صبح حالم یکمی بهتر بود ... اما بازم نتونستم صبحانه ی درست و حسابی بخورم ... رفتیم بازار رشت که من عاشقشم ... فوق العاده است ... همه چیز اونجا پیدا می شه ... خیای هیجان زده می شم وقتی می رم اونجا ...  

یکمی ماهی خریدیم... تخم غاز ... و یه سری خرت و پرت دیگه ... عاشق اون قسمتیم که مرغ و خروس و غاز و بوقلمون زنده داره .... و انواع تخم مرغ محلی ... تخم اردک و غاز و ...  

تخم غاز دونه ای ۱۰۰۰ تومان بود !!!!!!!!  

 

 

 

بعدش هم رفتیم از پلو کبابی محرم غذا گرفتیم ... غذاش خیلی عالیه و البته من بیشتر اون مخلفات همراهشو دوست دارم ... اون یه وعده غذا رو با دل راحت و با اشتهای فراوان خوردم ...  

بعد از ظهرش رفتیم بندر انزلی که یکمی به دریا برسیم ... خیلی سرد بود کنار ساحل ... و هوا هم تاریک شده بود ... یکمی دور زدیم و بازار هاشو گشتیم و برگشتیم خونه ... 

مثلا رفته بودیم سفر که یکمی هم درس بخونیم ... کلی کتاب دفترامونم با خودمون برده بودیم ... ۴ شنبه صبح خواستم یکمی درس بخونم ... بعدش دیدیم دلمون نمیاد تا اینجا که اومدیم همش بمونیم توی خونه ... تصمیم گرفتیم خط کناره رو بگیریم و بریم ... رفتیم و رفتیم تا به رامسر رسیدیم ... وسطای راه هم یه ساحل خیلی قشنگ پیدا کردیم یکمی روی سنگا نشستیم و دریا رو نگاه کردیم ... من عاشق اینکارم ... عاشق اینکه بشینم کنار دریا و ساعت ها تماشا کنم ... آرامش فوق العاده ای داره ... اما حیف که یاشار زود خسته می شه !!!!  

   

 

 

 

 

 

برادرم و خانومش هم با خانواده ی خانومش رفته بودن نوشهر ... اونا هم اونجا یه خونه دارن ... بعدش گفتیم حالا که تا رامسر اومدیم یه سر هم بریم تا نوشهر اونا رو هم ببینیم ... ساعت حدودای 6 بعد از ظهر بود که رسیدیم ... رفتیم خونشون ... حرف زدیم و بازی کردیم و شام خوردیم حدودای 10 بود که راه افتادیم که بر گردیم ...

جاده خلوت بود ... فقط توی یه شهر کوچیک نزدیک یک ساعت گیر کردیم ... ساعت حدودای 12:30 شب ... دسته بود توی مسجد جامع که اونم لب جاده بود ... کل جاده رو بسته بودن و فقط یه راه خیلی کوچیک باز کرده بودن ... اگه بدونین خانوماشون با چه قیافه هایی بودن ... همه بوت های بلند تا نزدیک زانو پوشیده بودن با موهای کاملا درست کرده و مثلا فرض کنین شینیون شده ... و مانتو های آنچنانی ... من مونده بودم که شب عاشورا توی این شهر چه خبره که همه اینجوری خوشکل مشکل کردن و توی خیابون می چرخن ... خلاصه حسابی اعصابون خورد شد و خستمون کردن ... بقیه راه خوب بود !!!!

ساعت حدودای 2 بود که رسیدیم ... و درجا خوابیدیم ... فردا صبحش ساعت 10-11 از خواب بیدار شدیم ... چقدر خوبه یه مدت کسی کاری به کار آدم نداشته باشه !!!!!!!!!!

دوباره بعد از ظهر رفتی بیرون و چرخیدیم و رفتیم انزلی ... یه پیتزا ایتالیایی پیدا کردیم و رفتیم خوردیم ... اونم خوشمزه بود اما به پای پیتزا های تهران که نمی رسه !!!

امروز صبح هم که ساعت 10 راه افتادیم و حدودای 2 رسیدیم ... یکمی استراحت کردیم و یکمی خونه رو تر و تمیز کردم ... کثیفی از سر و روش می باره ...

الان هم برادر شوهرم اومده و دارن با شوهر جان بازی می کنن !!!

حالا فردا که برم سر کار اونقدر کار سرم ریخته که نگو ... باید یکشنبه کارنامه بدیم و من هنوز هیچ کاری نکردم !!!!!!!از طرف دیگه یه کار خیلی طولانی و وقت گیر هم آموزش و پرورش و وزارت علوم ریختن سرمون که نمی دونم باید کدومشونو فردا انجام بدم ... یه روز که نمی رم ... قد 100 روز کار جمع می شه !!!! 

 

 

اینا عکسای مرغ و خروسای زنده توی بازار   

http://s1.picofile.com/file/6224538228/PIC_0002_copy.jpg 

http://s1.picofile.com/file/6224540240/PIC_0003_copy.jpg 

http://s1.picofile.com/file/6224541246/PIC_0004_copy.jpg  

 

اینا هم عکسای دریا ... همون جای دنجی که رفتیم و روی سنگا نشستیم

http://s1.picofile.com/file/6224543258/PIC_0015_copy.jpg 

 http://s1.picofile.com/file/6224544264/PIC_0016_copy.jpg 

http://s1.picofile.com/file/6224545270/PIC_0021_copy.jpg 

http://s1.picofile.com/file/6224587522/PIC_0014_copy.jpg

 

نظرات 6 + ارسال نظر
سمانه شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:11 http://samaneh2mehdi.persianblog.ir

سلام خانومی.بهتری؟رسیدن به خیر . همیشه به مسافرت و گردش

بهترم ممنون

سیندخت دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 16:34

چه خوب مازندران و گیلان رو گشتین دیگه...این اتوبان رشت عالیه...خوشحالم بهتری

آره خیلی خوب بود ... آب و هوایی عوض کردیم

رازقی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 23:58 http://myamorousdays.blogfa.com

چه سفر پربارییییییی. و چه موارد جالبی.

می می سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:53

واقعن هیچی مثل سلامتی نیست. امیدوارم همیشه سلامت و شاد و پر انرژی باشید. رفتم وب یکی از دوستا از دریا گفت و شمال. اومدم اینجا تو هم از دریا گفتی و شمال و اونقدر دل من پر میزنه به سمت دریا که بیا و ببین. چقدر دلم شمال خواستتتتتتتتتتتتتتتت

آخی ... خب اگه می تونی یکی دو روز برو ... خیلی توی روحیه ی آدم تاثیر داره ... فوق العاده است

جوراب پاره و انگشت ازاد سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 17:23

ووووووووووای پلوکباب محرم... چقد هوس کردم

آخی ... آره منم خیلی هوس کرده بودم ... ولی حسابی دلی از عزا در آوردم دیگه

فنچ سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 22:54 http://baghe-ma.blogsky.com

خوش به حالت که الان پیش مامانت هستی یلدا...
شب یلدای شما هم مبارک یلدا خانوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد