خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 98

 

4 شنبه قراره از طرح های بچه ها با ورد یه نمایشگاه برگزار کنیم که معلم ها و پدر مادرا بیان ببینن ... اما هنوز هیچ کدومشون کاراشونو نیاوردن ... از اون طرف هم مدرسه هی فشار میاره که حتما باید برگزار بشه ها !!!  

الکی کلی کار ریختم روی سر خودم   

هفته ی دیگه هم امتحانای میان ترم هست و باید سوال دربیارم  

درسای خودم هم مونده ...

برای پست قبل همه رمز داشتن ؟؟؟!!!! اگه کسی نداره بگه ها !!!

ادامه روزانه 97

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزانه 97

4 شنبه این هفته شورای دبیران داریم و بعد از اون دیدار اولیا با دبیران ... منم تصمیم گرفتم از کارهای بچه ها یه نمایشگاه بزارم تا هم انگیزشون بیشتر بشه و هم معلما و پدر مادرا بتونن به کاراشون رای بدن و برنده انتخاب بشه !!!  

از اون روز به بعد اینقدر با انرژی دارن کاراشونو می کنن که حد نداره ...  

از طرف دیگه یکی از دوستای قدیمیم همون روز برای بچه اش تولد گرفته و منو دعوت کرده ... واقعا نمی دونم می تونم برم یا نه ... آخه وقتی قراره من از صبح برم سر کار تا ساعت 7 شب دیگه نای مهمونی رفتن ندارم که !!!  

اینقدر هم هوا سرده که من هیچ کاری نمی تونم بکنم ... این صاحب خانه محترم ما هم رفته سفر و اصلا به روی خودش نمیاره که باید شوفاژ ها رو روشن کنه ... اونوقت فقط ماهی 20000 تومان بابت موتور خونه می گیره ...  

امروز باید ظهر برم مدرسه و چتر ندارم ... با این بارونی که یکریز داره می باره چه جوری باید برم سر کار آخه !!! خیلی وقته می خوام برای خودم چتر بخرم همش امروز و فردا می کنم ... اینم نتیجش   

یه چیزی رم نمی فهمم ... هر چقدر که من حقوقم افزایش پیدا می کنه بازم پول کم میارم ... آخه پس کی من در آمدم به میزان مورد نیاز می رسه !!!  

یه چیزی هم توی پست بعد می زارم رمزی !!! رمز همون قبلی هست ...

ادامه مطلب ...

روزانه 96

اولین حقوقم از مدرسه ی جدید رو دیروز گرفتم و امروز تموم تموم شد !!! 

خیلی به موقع بود ... از نظمشون خوشم اومد  

یکشنبه ها و سه شنبه ها باید صبح زود برم مدرسه و این خیلی خسته ام می کنه ... بقیه ی روزها می تونم تا 7-8 بخوابم ... بد عادت شدم ها ... پارسال هر روز صبح زود می رفتم . مدرسه ی قدیمو دیگه دوست ندارم همه غمگینن امسال . مدرسه ی جدید هم آدماش غمگینن اما بیشتر دوستش دارم چون کارم اونجا جذاب تره ...  

بچه ها یه مدت گیر داده بودن به رنگ چشمم ... نمی دونم چرا براشون بحث بر انگیز شده بود ... من چشمام عسلیه و تقربا روشنه ... اما بحثشون سر این بود که توی چشمای من یه خطوط سبز دیده بودن !!! عجیب بود برام ... البته وقتی نور میافته تو چشام روشن تر می شه شاید از یه زاویه ی خاصی دیده بودند ... ارتباطم باهاشون خوبه ... دوستشون دارم و فکر کنم اونا هم منو دوست دارن ... چند وقت پیش به معلمشون گفته بودن نمی شه کلاسای حل تمرین ریاضیمونو بیشتر کنین ... همون کلاسی که من باهاشون دارم ...  

یه روز از شون یه امتحان گرفته بودم که از 2 نمره بود اونایی که نمرشون کامل شده بود روی برگشون یه برچسب کوچولوی بامزه مثلا یه جوجه کوچولو ... یا یه زنبور یا یه گل و ... چسبونده بودم ... اینقدر ذوق کرده بودن به هر کی می گم فکر می کنه دبستانی بودن در حالیکه اول دبیرستان بودن .... بعد اونایی که 25/0 کم داشتن همش می گفتن نمی شه بهمون ارفاق کنین که ازون برچسب ها داشته باشیم !!! بعد هم همش می گفتن خوش به حال بچتون ... گفتم بچه ندارم که ... بعد می گفتن خوش به حال بچه نداشتتون ... خیلی روزای قشنگیه ... فعلا این کارمو خیلی دوست دارم !!!