خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 122

دیشب رفتیم خونه ی برادرم خوب بود ... خوش گذشت ... مادر و پدر و خواهر گرامی هم رسیدن به رم و زنگ زدن که دیگه می شه باهاشون حرف زد !!!  

خاله بزرگم یه بار زنگ زده بود که مامانت اینا نیستن کاری داشتی به من بگو ... گفتم خاله جون ما الان 8-9 ساله خونه ی خودمونیم فوقش هفته ای 1 بار مامان و بابامونو می بینیم ... آخه خالم خودش هم تهران زندگی نمی کنه که ... دوباره دیروز هم زنگ زده بود ... والله توی اون 1 ماهی که مامانم اینا مکه بودن اینقدر کسی یاد ما نبود ... نمی دونم چی شده الان !!!  

یه چند تا بازی هم از خانوم برادرم گرفتم ... نه که وقت زیادی داشتم گفتم یکمی بازی هم بکنم !!!  

نظرات 1 + ارسال نظر
گل نسا شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:33

ایشالا به سلامتی برن و برگردن:)
فکر کنم خواهرت الان کلی خوشحاله...آاااخییییییییییی

به به بازی:دی
منم دوست میدارم!:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد