خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 124

خب بالاخره مامان و بابام دیروز 6 صبح رسیدن ... منم سر کار بودم ... بعد از کار یاشار اومد دنبالم اومدیم خونه لباسامونو عوض کردیم و گلدون شمعدونی مامانمو برداشتیم و رفتیم اونجا ...  

بابام رفته بود سرکار و از بس خسته بود بیهوش شده بود از خواب و با سر و صدای ما بیدار نشد ... 

سوغاتیامونو گرفتیم و خوشحال و خندون از اومدن مامان و بابا ... کلی هم عکس گرفته بودن که دیدم و بعدش هم برادرم و خانومش اومدن ...  

روز و شب خوبی بود ... خوش گذشت

نظرات 1 + ارسال نظر
دختر باران دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 18:47 http://dobarehto.blogsky.com

نمی دونی چه مزه ای آن بشی و تو لیست وبلاگ های بروز شده وبلاگ دوستت رو ببینی.
چشمت روشن خانومی. خوشحالم که خوش گذشته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد