خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۱۳۹

امروز قرار بود تعطیل باشم اما یکی از شاگردام توی آموزشگاه اصرار داشت که برم و زودتر دوره اش تموم شه .  

منم کلی ماجرا دارم با این شاگردام . دوستشون دارم ... یه جورایی اوایل ترم خیلی سختمه اما کم کم بهشون عادت می کنم . هر کدومشون انگار یه دنیا هستن . هر کدوم یه سرگذشت و یه زندگی . هر کدوم یه عالم دارن برای زندگی .  

الان چون فقط تا آخر مرداد می تونم برم آموزشگاه دو تا کلاس دارم که توی هر کدوم یه شاگرد وجود داره در واقع کلاس خصوصیه . یکیشون یه خانم جوونه ۳۸ سالست که خیلی پولدارن و باباش بازاریه و وضع مالیشون عالیه از اونایی که هر ماه سفرهای خارجه می رن اونم هتل ها ۵ ستاره و خیلی لوکس . اما چه فایده که دلش شاد نیست اینقدر تمرکزش پایینه که نگو . این خانم جوون که زیبا هم هست به نظر من وقتی ۱۸ سالش بوده عاشق می شه و با یه آقایی که اونم کم سن و سال بود ازدواج می کنه . بعد از چند سال می فهمن که آقاهه بچه دار نمی شه ولی خب همدیگرو دوست داشتن و مشکلی نبود تا اینکه بالاخره بعد از ۱۳-۱۴ سال خانومه می فهمه آقاهه با یک خانم دیگه هم در ارتباطه و آقاهه هم خیلی رک و راست می گه من اونو دوست دارم و بنابر این جدا می شن . البته بماند که آقاهه از اون خانومه هم جدا می شه اما این شاگرد من بعد از ۸ سال که از این ماجرا گذشته هنوزم شوهر سابقشو دوست داره . همش تو فکرشه یه دوست پسر هم داره ها اما هنوز تو فکر که اون چیکار می کنه . یه جورایی به نظر من داغونه . 

اون یکی شاگردم یه خانومه ۵۰ ساله است که تک و تنهاست و ازدواج نکرده چون صرع داره و تازگی ها مادرش هم فوت کرده و برادر و خواهراش هم خارج از ایرانند و اون اینجا تنهای تنهاست و اونم داغون داغون .  

این وسط منم که باید هم بهشون روحیه بدم و هم بهشون یاد بدم که اونم چون هردوشون تمرکز ندارن خیلی سخته .  

روی هم رفته هر جور فکر می کنم می بینم محیط مدرسه خیلی شاد تره . بچه ها بزرگترین غمشون کم شدن نمرشونه یا نهایتا اینکه مامان باباهاشون نمی زارن اون کاری که دوست دارن بکنن .  

 با بچه ها شاد می شم و انرژی می گیرم اما  توی کلاسای آموزشگاه همش باید با غم و غصه ی آدما سر کنم .  

اما بچه ها و استادای دیگه ی آموزشگاه رو دوست دارم . فکر می کنم اگه نرم دلم براشون تنگ می شه . دلم می خواد شده ۱ روز در هفته ۲-۳ ساعت برم و ارتباطمو با آموزشگاه حفظ کنم .  

تا ببینیم چی پیش میاد .

نظرات 3 + ارسال نظر
نانا چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 22:47

چه غمگینن این خانما نازیت :(
مواظب خودباش عزیزم:*:*:*


چشم

شیرین شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:44 http://http://asheghanehayemanoaziztarin.persianblog.ir

سلام یلدا جون من خیلی وقته خواننده خاموشت هستم می خواستم ازت اجازه بگیرم و لینکت کنم
از مطالبت خوشم اومد به من سر بزنی خوشحال میشم

اتفاقا منم خیلی وقته خوانندتم و خاموش

لیندا شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:28

دلم واسه اولین شاگردت سوخت . طفلک
تو اموزشگاه هم کامیپوتر تدریس میکنی ؟

اوهوم خیلی هم اعتماد به نفسش به خاطر همین چیزا پایین اومده
آره اونجا هم کامپیوتر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد