خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۵- تولد 29 سالگی آقای همسر ...

دیروز اینقدر سرعت اینترنت پایین بود که نتونستم بیام و پستی بزارم !!!! 

ولی خیلی دلم می خواست که این پست را دیروز می ذاشتم ...   

شنبه جای همتون خالی رفتم خونه ی دوستام و خیلی خوش گذشت ... یکی از دوستام که ماشین داره اومد دم در مدرسه دنبالم ... دلم براشون خیلی تنگ شده بود ... کلا روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت .   

  

و اما دیروز ... 

.  

.  

.

دیروز تولد ۲۹ سالگی آقای همسر مهربان بود !!!!   

 

  

اینم عکس کیک و شمعش ...  

کیک و شمع تولد 29 سالگی آقای همسر

 

 

وقتی تعطیل شدم اومد دنبالم و رفتیم کیک و شمع خریدیم  اول قرار بود شب مامان و بابای من بیان و فردا شبش مادر شوهر و پدر شوهر اما برعکس شد و دیشب بعد از شام مادر شوهر و پدر شوهر به همراه دو برادر شوهر اومدند خونه ی ما ...    

امسال دهمین سالی است که روز تولد همسرم در کنار هم هستیم البته ده سال پیش تازه با هم آشنا شده بودیم ... اون روز دم در یکی از کلاسای مشترکی که در دانشگاه داشتیم بهم گفت می شه فردا تمرینهایی که باید حل کنیم را برای من بیارین گفتم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت آخه امشب برام یه آشی پختن که نمی تونم تمرینامو حل کنم ... اونموقع هنوز نمی دونستم که تولدشه اما چند وقت بعدش فهمیدم ... و حالا دیشب بهش می گم امشب دیگه من می خوام برات آش بپزم ... ( چه حس خوبیه یاد آوری روزهای گذشته ای که در حسرت کنار هم بودن بودیم ... اونروزها واقعا آرزوم بود که تولدش کنارش باشم و حالا خدا را شکر می کنم که به آرزوم رسیدم ... چقدر کوچیک بودیم اونروزها همش 19 سالمون بود فکرشو بکنین ... )  

 ادامه ...

قبل از اینکه اونها بیان کلی عکس گرفتیم و خوش گذشت ... تقریبا ساعت ۹.۵ اومدند و تا ساعت ۱۲ بودند ... خوشبختانه من امروز تعطیل بودم و خیلی خسته نشدم ...  

 

قبلنا وقتی می گفتند یکی ۲۹ سالشه فکر می کردم چقدر بزرگه ولی الان که آقای همسر ۲۹ ساله شده و تا چند ماه آینده خودم هم ۲۹ سالم می شه فکر می کنم هنوز خیلی کوچولوییم ...نمی دونم شاید چون اونموقع ها همه توی این سن و سال دو - سه تا یچه را داشتند مثلا مادر شوهر خودم ۲۹ سالش که بود سه تا بچه داشت که یکیشون ۱۰ سالش بود یکی ۹ سال و یکی ۲ سال ... البته مامان خودم اینجوری نبود وقتی ۲۹ سالش بود من ۳ سالم بود و داداشم ۲ سالش ... به هر حال من هنوز فکر می کنم خیلی کوچولو ام البته قیافه ام هم چند سالی از سنم کوچیکتر مونده همه فکر می کنن ۲۲-۲۳ ساله هستم و باورشون نمی شه ۲۸ سالم باشه ...  

 

خلاصه جای همگی خالی بود ...

روزانه ۴

دیروز که پنج شنبه بود کارام خیلی کم بود ...  

مدیر مدرسه رفته مسافرت و خواهرش هم رفته ... منم با خیال راحت به معاونمون گفتم که من باید شنبه ظهر برم جایی و کاری دارم اونم وقتی مدیرمون زنگ زده بود بهش گفت که من کار دارم و گفت که من اجازه دادم بهش ... بنابر این مشکل روز شنبه ام حل شد و می تونم با خیال راحت برم پیش دوستام ...  

دیشب هم با آقای همسر پیاده رفتیم تا یک مرکز خرید نزدیک خونه ... یک عدد بستنی قیفی از اونایی که نون سفت دارند خوردم اینقدر بستنی های جالبی داشت که نگو هر ۴ اسکوپ کوچیکش هم می داد ۱۰۰۰ تومان به نظرم قیمتش خیلی خوب بود و خیلی هم خوشمزه بود ... بعدش هم برادرم و خانومش اومدن یکم هم با اونا قدم زدیم بعدش هم شب اونا اومدن خونه ما یکم حرف زدیم و شام خوردیم دیگه دیر وقت بود که اونا رفتن و ما هم خوابیدیم . 

امروز هم بیشتر کارهای خونه رو انجام دادم ... موها مو اتوی مو کشیدم برای فردا که خوشکل بمونه ...  

سایت photofunia هم رفتم خیلی بامزه است ... توصیه می کنم یه سری بزنین ... من از وبلاگ می می جون باهاش آشنا شدم ... 

دیگه خبر خاصی نیست ...

روزانه ۳

امروز رفتم مدرسه ... خیلی از دستشون عصبانیم ... حتی یک نفر هم نپرسید حالت چطوره زنده ای مرده ای .... انگار فقط آدمو برای کار می خوان ... به هیچ چیز دیگه ای هم کار ندارن . 

دیروز که نرفته بودم صد بار زنگ زدن که نیومدی کارامون مونده و کسی نیست انجام بده ... یه چند تا کار فوری هم مدیرمون داشت که کسی نبود براش انجام بده ... بهتر بزار اهمیت کارمو بفهمن . همینجوری که همه ی کارها رو مرتب و منظم انجام می دم و آب تو دلشون تکون نمی خوره فکر می کن کارها خود به خود انجام می شن ...  

شنبه رو می خوام زودتر تعطیل کنم برم خونه ی همون دوستم که گفتم ... هنوز به مدیرمون چیزی نگفتم امیدوارم که شنبه رو نیاد و من با خواهرش صحبت کنم . نمی دونم چه بهونه ای جور کنم ...  

احتمالا امشب می ریم خونه ی مادر و پدر شوهر ... و احتمالا پنج شنبه و جمعه خواهرم بیاد خونه ی ما چون مامان و بابام دارند می رن به یک سفر دو روزه ...  

امروز اینقدر که از دست همکارام و به خصوص مدیرمون ناراحت بودم که کلا کسلم ...    

هنوز هم حوصله ی درس خوندن پیدا نکردم ... کلا چند وقته الکی شور می زنه و نگرانم ... نگران آینده !!!!

 دیدین هی خستتون می کنم ... حالا هی بگین تو هر روز بنویس ... روزمرگی های من جز غر زدن چیز دیگه ای نداره !!!! 

 

دوستتون دارم زیاد ............