خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 216

دوشنبه و سه شنبه یکسره انقباض رحم داشتم 4 دقیقه یکبار... 5 دقیقه یکبار ... حسابی کلافم کرده بود ... البته سه چهار هفته ای هست اینطوریم ... سه شنبه وقت دکتر داشتم ... تا رفتم تو مطب انقباض شروع شد و به دکتر نشون دادم ... گفت سریع بخواب ببینم ... جواب سونو رو هم بهش داده بود ... اومد دست زد به شکمم که حسابی سفت شده بود ... بعد گفت باید معاینه ات کنم ... تا من آماده بشم جواب سونو رو هم خوند ... اومد معاینه کرد و گفت دهانه ی رحمت باز نیست اصلا اما اگر همینطوری ادامه پیدا کنه انقباض ها باید بستری بشی و داروی تزریقی بگیری ... قرار شد فعلا یه چند روزی حسابی استراحت کنم و دراز بکشم و مایعات بخورم اگه بهتر شد که هیچ اما اگه فرقی نکرد دوباره زودتر برم پیشش تا نامه ی بستری بده ... خلاصه که از اون روز همش در حال استراحتم ... با استراحت کمی بهتر شده اما اینقدر استرسم زیاد شده و مدام در حال اندازه گیری زمان بین انقباض ها هستم که فکر کنم خودم دارم اوضاع رو بدتر می کنم ... 

امروز صبح که بیدار شم دوباره انقباض های تند تند و پشت سر هم شروع شد ... دوباره مجبور شدم صبحانه بخورم و دراز بکشم ... این فسقلی هم از چند روز پیش هی زیر دلم وول می خوره و بیشتر نگرانم می کنه 

خلاصه که دارم مقاومت می کنم که نرم دکتر و نرم بیمارستان ... اما نمی دونم چی پیش میاد ... دعا کنید لطفا برامون ... 

روزانه 215

دیروز رفتم دکتر و بعدش یه خروار دارو بهم داد ... یه سریش برای همون انقباض ها که همچنان ادامه داره و بیشتر و طولانی تر هم شده و من باز نگرانم ... اون قرصی هم که دکتر داده خودم خودسرانه داشتم مصرف می کردم اما اثری نداره انگار روی من ... یه سری هم مولتی ویتامین و قرص آهنم رو عوض کرد و گفت که کم خونی ... مجددا همون 3 کیلو رو اضافه شده بودم انگار مراعات کردنام خیلی هم فرقی نداشت ... گفت از این به بعد دو هفته یکبار بیا و یه سونو هم برای دو هفته دیگه قبل از رفتن پیشش داد ... حالا باید بشینم برنامه ریزی کنیم اینهمه دارو رو چه جوری بخورم ... آخه مثلا اینو با اون نباید خورد ... اونیکی رو باید با غذا خورد ... یکی دیگه رو دو ساعت بعد از داروهای دیگه و ... خلاصه که ماجراها دارم با این دارو ها 

پسرکم معاینه کرد و گفت سر به زیره !!! 

اما من که برام فرقی نداره ... طبیعی که نمی خوام !!!  حالا هفته ی آینده برم تو سونو ببینمش ... دلم براش تنگ شده حسابی 

دارم تلاش می کنم ببینم می تونم یه هدیه  یا همون گیفت معروف را برای تولدش درست کنم که هر کی اومد بهش یادگاری بدم یا نه ... یه طرح هایی تو ذهنمه اما هنوز اجرا نشده 

تعطیلات این هفته هم داره تموم می شه و دوباره از شنبه باید بریم سر کار 

یکشنبه حسابی از دست آقا و خانوم صاحبخونه حرص خوردم و کلی گریه کردم ... هر سال حسابی با ما راه می اومدن طوری که ما اصلا فکر رفتن را نمی کردیم ... خب کی می خواستن بهتر از ما که صبح برن بیرون ساعت 4 و 5 بیان خونه و سالی حداکثر سه - چهار سری مهمون داشته باشن و اجاره رو هم سر وقتش بدن !!! 

کلی هم خانوم صاحبخونه به من اصرار می کرد که چرا بچه نمیاری و من آرزومه بچه ی تو رو ببینم و از اینجور حرف های مهربونانه ... ما هم البته کلی بهشون محبت می کردیم ... هر سال روز مادر بهش سر می زدم و یه هدیه ی کوچیک براش می بردم ... عید های هر سال به گفته ی خودشون بین همسایه ها فقط ما بودیم که بهشون سر می زدیم و مثلا مثل بچه هاشون بودیم ... و در واقعیت هم هر سال بیشتر از 50 تومان اضافه نکرده بودن ... حتی پارسال که آقاهه گفت 100 اضافه کنین ، بعدش که اجاره رو دادیم خانومه 50 تومنش را پس داد گفت همین کافیه !!! امسال یهو انگار فهمیدن دیگه ما الان کاری از دستمون بر نمیاد و امساله رو مجبوریم که بمونیم به خاطر وضعیت و شرایط خاصمون ... قاطی کردن حسابی و یهو گفتن 200 اضافه کنین ... اینقدر از این دو رویی و بدجنسیشون اعصابم خورد شد که کلی گریه کردم ... اگر می خواست این کارو بکنه باید خیلی زودتر و قبل از اینکه من اتاق بچمو آماده کنم و کلی خرج موکت و خورده ریزهای دیگش بکنم بهمون می گفت ... شاید ما می خواستیم جا به جا شیم ... کلی دلم شکست از دستشون ... می دونن که من امسال نمی رم سر کار و یه کوچولوی فسقلی با کلی خرج اضافی هم بهمون اضافه می شه ... حالا که دو ماه مونده به تولد فسقل یادشون افتاده که اجاره ی این خونه خیلی بیشتر از این حرفاست و باید 200 تومان و بلکه هم بیشتر اجاره اضافه بشه ... خلاصه که خیلی غصه خوردم ... یاشار هم خونه نبود تا دلم خواست گریه کردم !!!

به ه حال به قول یاشار امسال هر کاری کنه ما مجبوریم بمونیم چون من که با ضعیت فعلیم که کارهای خودمم هم به زور انجام می دم ... نمی تونم اسباب کشی کنم ... و الان موندم که چطوری قراره این همه خرج اضافه تامین بشه !!! دیگه من کاری ندارم ... یاشار می دونه و خدای خودش 

روزانه 214

هفته ی آینده رو مدرسه تعطیله و این خیلی خوشحال کننده است ... البته که من دوشنبه و امروز رو هم نرفتم ... 

کم کم دیگه داره نفس کشیدن برام سخت می شه و حتی نشستن و راه رفتن طولانی ... از همه جالب تر اینکه وقتی شیر آب ظرفشویی بازه دستم به سختی بهش می رسه و این شکم قلمبه نمی زاره 

احساس می کنم تو یکی دو هفته ی گذشته شکمم گنده تر شده ... بار قبل که رفتم دکتر 3 کیلو افزایش وزن داشتم که یکمی زیادی بود ... از بس که شیرینی و بستنی دلم می خواست ... این ماه خیلی مراعات کردم اما نمی دونم چقدر زیاد شدم فکر کنم حدودای 1.5 ... هفته ی دیگه وقت دکتر دارم و نمی دونم که بهم سونو می ده یا نه !!!  

یه مقدار تازگی ها انقباضات رحمی دارم که یهو همه ی دلم سفت می شه ... اونم خوب نیست خب ... یکمی نگرانم کرده بابت زایمان زودرس ... 

تقریبا بیشتر وسایل پسرم خریداری شده و خورده ریزها موندن ... روزها کلی از وقتمو تو اتاقش می گذرونم ... و با دیدن لباسای کوچولوش دلم براش می ره !!! یعنی یه روزی قراره پسر کوچولوی ما بیاد و این لباسارو بپوشه ... هم باورم نمی ش و هم دلم می خواد خیلی زود اون روزها رو ببینم ... 

مطابق معمول همیشه ،خیلی نگران مسایل مالی ام ... اما سعی می کنم زیاد بهشون فکر نکنم و همه چیزو بسپارم به خداجون مهربون و بعدش هم بابا یاشار !!!

امروز صبح از فرصت استفاده کردم و روی دو تا از لباس های سفیدش براش I love Mom  و I love Dad   نوشتم ... خیلی قشنگ شد ... با رنگ اکریلیک مشکی و قرمز نوشتم ... حالا باید خشک بشه تا بعدش اتوش کنم ... 

شاید گفته باشم اما یادم نیست ... روزی که رفتیم غربالگری اول تو نسل امید با چند تا مامان دیگه که تاریخ تولد بچه هاشون با پسرک ما یکیه آشنا شدم که با هم یه گروه تشکیل دادیم و واقعا به هممون کمک کرد ... گروه خیلی خوبیه ... وای همو داریم و تجربیاتمونو با هم در میون می زاریم ...


روزانه 213

هفتهی پیش که رفتیم خونه ی مامانم اینا یهو بابام گفت پس کی بریم وسایل نی نی رو بگیریم ... کلی خوشحال شدم از اینکه به فکر افتادن ... همون روز بعد از ظهر رفتیم و تخت و کمد رو سفارش دادیم ... جمعه بود ... بعدش هم رفتیم بهار و کریر و گهواره سفارش دادیم ... به لباسا نرسیدیم ... وقت نبود ... حتی قرار بود بریم موکت یا فرش بخریم که وقت نشد ... اما خوشحال بودم خیلی زیاد ... از اینکه بابا و مامانم به فکر افتادن ... از اینکه براشون مهم شد این فسقلی و اینقدر با لذت ازش حرف می زدن که کلی کیف می کردم 

امروز اما یه آقایی اومده و داره تخت و کمد رو نصب می کنه ... بغض دارم تو دلم ... نه از ناراحتی ... از خوشحالی ... از اینکه حس می کنم داره برام واقعی تر می شه ... اما بیشتر نگرانشم ... نگران سالم بودنش ... نگران سالم اومدنش ... فقط خدای بزرگ و مهربونی که فسقلی رو گذاشته تو دلم می تونه کمک کنه و سالم نگهش داره ... از روز اول هم همه چیزو سپردم به خودش ... تا قبل از اینکه تخت و کمد رو بیارن و اتاقشو خالی کنیم اینقدر دلم نگران اومدنش نبود ... می گفتم هر چی خواست خداست ... اما الان دلم می خوادش ... خیلی دلم می خوادش ... 

دوستای خوبم ممنون می شم دعا کنید که فسقلی ما سالم و سلامت بیاد ... همه ی فسقلی های تو راه سالم و سلامت بیان ...