خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

تلاش برای ...

بعد از برنامه خواستگاری دیگه من و یاشار انگار راحت تر می تونستیم با هم در ارتباط باشیم . حداقل خیالمون راحت بود که پدر و مادرمون از بودن ما با هم اطلاع دارند و اگر اتفاقی بیافته مثلا کسی توی خیابان بهمون بگه که چه نسبتی با هم دارین و از این جور حرف ها دیگه می تونیم یه جوابی بهش بدیم و از با خبر شدن خانواده هامون نمی ترسیدیم .  

البته چون یاشار باید مغازه اش را اداره می کرد نمی تونستیم همدیگه رو زیاد ببینیم . ترجیح می دادیم کارهای مغازه بهتر پیش بره تا بتونیم بعدا برای همیشه با هم باشیم و چون مغازه تلفن داشت دیگه هر وقت دلم می خواست از توی خونه یا خیابون می تونستم به یاشار زنگ بزنم  تازه یاشار یه نرم افزاری پیدا کرده بود که می تونستیم با وصل شدن به اینترنت بدون نیاز به کارت با هم چت کنیم . یادمه یه وقتایی اینقدر بهش زنگ می زدم کلافه می شد . آخه هم باید جواب مشتری ها رو می داد هم باید جواب منو می داد .  

حالا تو این گیرو دار بابام هم گیر داده بود که کی دَرست تموم می شه ؟ ( از شما چه پنهون منم اوضاع درسیم خیلی خوب نبود . اصلا توی این اوضاع و شرایطی که برامون به وجود اومده بود هم حوصله درس خواندن نداشتم و هم اینکه استادهای محترم بدجنسی را به حد اعلا رسونده بودن و از طریق نمره ندادن می خواستند مثلا یک جوری باز هم مانع رسیدن ما به هم بشن .)  

خلاصه بابام که فهمید اوضاع درسی من خیلی قمر در عقرب است یه روز اومد دانشگاه و با استاد راهنمای من صحبت کرد که خودش سر دسته آدم بد ها بود . البته از حرف زدن هاشون به نتیجه خاصی نرسیدن ولی خوب فشار روی من بیشتر شده بود .  

( یه دفعه هم بعد از عقدمون با این آقای استاد راهنما حسابی دعوام شد و جوابشو دادم . من خیلی آدم آروم و خجالتی ای بودم و هر کی هر چی بهم می گفت فقط سرمو می انداختم پایین اما یه روز سر انتخاب واحد وقتی که برگه ی انتخاب واحدمو بردم که امضا کنه و بعدش ثبت کامپیوتری بشه منو کشید کنار و گفت تو اولش که اومده بودی دانشگاه خیلی فعال بودی از وقتی که با آقای یاشار آشنا شدی یه جور دیگه ای شدی !!! منم بهش گفتم زندگی خصوصی من به شما هیچ ارتباطی نداره شما لطفا فقط به مسائل درسی کار داشته باشید . اینقدر عصبانی شد که نگو اصلا انتظار چنین حرفی رو از من اونم جلوی اینهمه دانشجو نداشت . خلاصه این شد که استاد راهنمامو هم عوض کردم و از شر این آدم دیوونه خلاص شدم ) ( راستی یه چیز خیلی جالب براتون تعریف کنم می گن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه !!! ما خونمونو تازه عوض کردیم یه روزی همین یک ماه پیش وقتی من و یاشار داشتیم خوشحال و خندان سوار ماشینمون می شدیم که بریم بیرون سرمو که آوردم بالا دیدم بله این آقای استاد داره از روبرو می آد خندم گرفت و یاشارو صدا کردم گفتم ببین کی اینجاست یاشارم یه نگاهی بهش انداخت و خندید . جالب تر اینجاست که مثل اینکه خونه ی این آقاهه همین نزدیکی هاست .چشمش روشن که ما رو باهم شاد و شنگول کنار ماشینمون دید !!!! فکر کنم حسابی دماغش سوخت !!! ) 

خلاصه منی که عاشق درس خوندن بودم با این استادا و این دانشجوهای یکی از یکی بهتر دیگه داشت حالم از درس خوندن بهم می خورد .  

خلاصه موقع امتحانای ترم رسید و من و یاشار امتحانامونو یکی پس از دیگری دادیم و هی منتظر شدیم تا این اولیاء گرامی حرفی از جلسه بعدی آشنایی یا عقد و ازدواج به میون بیارن که شکر خدا انگار اصلا یادشون رفته بود که قول داده بودند بعد از امتحانا دوباره همدیگرو ببینند . البته یادشون که نرفته بود صداشو در نمی آوردن که همدیگرو نبینند .  

خلاصه ما یکی دو هفته ای تحمل کردیم دیدیم نه هیچ خبری نشد دیگه صدامون دراومد که ای بابا پس چی شد قرارتون . تازه قضیه داشت جدی تر می شد مامانم قهر می کرد و بابام غر می زد . که این پسره هنوز درسش تموم نشده و کارش هنوز جا نیافتاده و از این جور قضایا . از طرف دیگه بابای من یک شرط و شروط های عجیب و غریبی برای من می گذاشت که حد نداشت می گفت تا نری سر کار نمی شه  یا تا درست تموم نشه نمی شه .   

این وسطا هم هی من و یاشار همه چیزو ماست مالی میکردیم که قرار بعدی رو جور کنیم .  

نمی دونم چه جوری شد که یک روز توی تیر ماه قرار شد که این دو تا خانواده همدیگرو ببینند . البته قبلش هم یک روز بابام رفته بود مغازه یاشار و باهاش صحبت کرده بود و یک روز هم رفته بود دم در خونه شون و یک روز هم به محل کار پدرش رفته بود که تحقیق کنه . خدا رو شکر نتایج تحقیقات خوب بود فقط مشکل اصلی درس و کار یاشار بود که هنوز هر دو نیمه کاره بودند .  

اون روزی که ملاقات دوم انجام شد تقریبا راجع به همه چیز از جمله مهریه و ... صحبت شد و همه چیز به خوبی خوشی حل شد آخه من از قبل به یاشار ندا داده بودم که نظر پدرو مادرم چیه و اون هم به خانواده اش گفته بود که هر چی گفتند شما قبول کنید مسئولیتش با من .  

توی جلسه دوم قراره روز بله برون گذاشته شد و ...  

در مسیر وصال

ما از سفر برگشتیم . روزها پی در پی می گذشتند . تند تند . آخر های شهریور بود که کم کم جواب نامه نگاری های یاشار را دادند و با انتقالش به دانشگاه پیام نور موافقت کردند . ( می دونید همه ی کارهای خدا حکمتی داره ؛ رفتن یاشار به دانشگاه پیام نور باعث شد وقت آزاد بیشتری پیدا کنه و همزمان هم درس بخونه و هم کار کنه که اینجوری کم کم زمینه ازدواجمون فراهم بشه )  

اون روزی که یاشار کارت دانشجویی جدیدش رو گرفته بود انقدر خوشحال بودم که نگو . دیگه خیالم راحت شده بود که یاشارم از پیشم نمیره .  

یک ترم که گذشت یاشار تونست پدر و مادرش را راضی کنه که پول کمی بهش بدن تا بتونه یک مغازه خدمات کامپیوتر باز کنه . پدر و مادرش بالاخره راضی شدند به این امید که یکی دو ماهی کار می کنه و چون سخته این کارو ول می کنه . آخه پول خیلی کمی بهش داده بودند حتی پولش به این نمی رسید که بتونه کاغذ و سی خام و چیزهای مورد نیاز را تهیه کنه تازه هر ماه باید کلی هم اجاره مغازه می داد .(تازه گفته بودند که دیگه هیچ کمک مالی ای بهش نمی کنند و از الان به بعد باید خرج خودشو خودش در بیاره . ) ولی با همه ی این چیزها ما خیلی خوشحال بودیم .الان دیگه توی یک مغازه ای کار می کرد که حداقل تلفن داشت و ما می تونستیم راحت تر با هم حرف بزنیم . یاشار هر روز کلی کار می کرد از صبح زود می رفت تا ساعت ۱۰- ۱۱ شب . چون کارشو خوب بلد بود خیلی زود مشتری های زیادی پیدا کرد . به قول خودش اول از ۴-۵ تا سی دی خام و یک بسته ۵۰۰ تایی کاغذ کارشو شروع کرد ولی کم کم ۱۰۰ تا ۱۰۰ تا و ۲۰۰ تا ۲۰۰ تا سی دی خام می خرید و باکس باکس کاغذ . البته چون اجاره مغازه تقریبا زیاد بود پول زیادی براش باقی نمی ماند . اولا هر شب ازش می پرسیدم که چقدر کار کرده کلی ذوق می کردیم . می خواستم بدونم می شه با این کار یک زندگی رو شروع کرد .( آخه ما از اول می دونستیم که نباید روی کمک کسی حساب کنیم .)  

توی این گیر و دار ذوق کردن های ما بود که یکی از همسایگان محترم زنگ زد به مامانم . بعد از صحبتش دیدم مامانم سرخ و سفید شده .نگو خانم یک خواستگار برای من بیچاره پیدا کرده . این خواستگاره هم پسر یکی از همکارای بابام بود و شرایطی که داشت از نظر پدر و مادرم خیلی ایده آل بود . من تقریبا موضوع را فهمیده بودم . ولی چون اون موقع وسط امتحانات ترم بود . مامانم صبر کرد تا امتحانام تموم بشه بعد بهم گفت . بابام هم کلی خوشحال بود و می گفت می خواهی بگم بیان صحبت کنند . دیگه واقعا اعصابم خورد خورد بود . به بابام گفتم من اصلا به این زودی ها قصد ازدواج ندارم .( نمی تونستم بگم که من هنوز با یاشارم . یادتونه که گفته بودم دیگه باهاش ارتباطی ندارم ) حالا بابای من که کلا مخالف نامزدی و آشنایی طولانی قبل از ازدواج بود گیر داده بود که اونها می دونند که تو داری درس می خونی فوقش نامزد می کنید تا بعد . خلاصه هر جوری که بود حرف خودمو حالیشون کردم و اجازه ندادم حتی برای یک بار هم بیان . اصلا چه معنی داشت وقتی من یکی رو اینقدر دوست دارم کس دیگه ای بیاد خونمون حتی برای یک بار . این بار به خیر گذشت ولی من دیگه خیلی ترسیده بودم . از اینکه نکنه یه روزی من رو تحت فشارای بیشتر از این قرار بدن . یاشار بیچاره ام که تازه رفته بود سر یک کاری هنوز هم کارش جا نیافتاده بود که بتونه بیاد خواستگاری .  

اما خب بالاخره موضوع را به یاشار گفتم . اون هم مجبور شد دوباره با پدر و مادرش صحبت کنه . اون ها هم گفتند حالا صبر کن یکی دو ماه دیگه ببینیم چی می شه . این یکی دو ماه را هر جوری بود صبر کردیم ( و خدا را شکر دیگه خبری از خواستگار و این حرف ها نبود )  

اوایل اردیبهشت بود که یاشار پدر و مادرش را راضی کرد که بیان خواستگاری . حالا نوبت من بود که با پدر و مادرم صحبت کنم واقعا که روزهای وحشتناکی بود . راضی کردن مامانم خیلی کار سختی نبود . ولی بابا رو نمی شد به این راحتی ها راضی کرد .  

خلاصه با هر سختی ای که بود با بابا حرف زدم . این بار انگار یکم نرم تر شده بود . چشمتون روز بد نبینه هر جارو درست می کردم هنوز یه جای کار می لنگید . بالاخره وسطای اردیبهشت قرار شد که یاشار با پدر و مادرش بیان خواستگاری . اون روز برای من خیلی روز خوبی بود . اما بابا و مامان اخماشون تو هم بود .  

یاشار با یک کت و شلوار طوسی خیلی قشنگ و یک کراوات خیلی شیک به همراه یک دسته گل پر از رزهای صورتی با یک جعبه شیرینی به همراه پدر و مادرش آمدند .  

یکی دو ساعتی خانواده ها حرف زدند اما همش راجع به درس و دانشگاه ما و چیزهایی غیر از ازدواج ما و زندگی مشترک ما .  

وقتی که یاشار و پدر و مادرش رفتند کلی با مامانم دعوا گرفتم که چرا بحث های الکی کردید و وقت و تلف کردید . ( می دونستم چرا چون هیچ کدوم از این دو تا خانواده نمی خواستند که ما با هم ازدواج کنیم حداقل به این زودی ها نمی خواستند ) به مامانم گفتم حالا که اینقدر همش راجع به درس حرف زدید من دیگه درس نمی خونم . رفتم توی اتاقم و در را بستم و یه عالمه گریه کردم . ( دسته گل یاشار هم روی میز اتاقم بود وقتی نگاش می کردم کلی ذوق می کردم ) 

خلاصه در نهایت قرار بر این شد که این ترم هم تمام بشه تا بعد دوباره با هم صحبت کنند .  

...  

دعایی از ته دل برای با هم بودن

رسیدیم به اونجا که به همه گفتیم که ما دیگه با هم ارتباطی نداریم ولی ما هر روز همدیگه رو می دیدیم . مگه می شد نبینیم . می مردیم . اما دیگه اون روزها وقتی با هم بودیم شاد نبودیم نگران آینده بودیم اینکه چه چیزی پیش خواهد آمد همیشه تو گلوم پر از بغض بود . فقط دعا می کردم که خدایا یاشارمو ازم نگیر . تنها راه نجاتمان این بود که یاشار یه جوری وارد یک دانشگاهی بشه وگر نه معنیش حداقل ۳-۴ سال جدایی و دوری بود . تا اون موقع هم معلوم نبود دیگه چه بلایی به سر ما اومده . تازه رسیدنمون به هم سخت تر هم می شد چون دیگه اون موقع من نمی دونستم چه جوری باید پدر و مادرم را راضی کنم .  

یاشار هر روز از این اداره به اون اداره می رفت و من هم مجبور بودم برم دانشگاه اما چه دانشگاه رفتنی . هر لحظه یاد یاشار دیوونه ام می کرد . ذره ذره ی اون دانشگاه با یاشار خاطره داشتم یاد روزهای اول آشنایی مون یاد سر کلاس نشستن هایی که فقط تو فکر هم بودیم مثلا سر کلاس نشسته بودیم اما حواسمون جای دیگه ای بود ( هنوز هم وقتی از کنار اون دانشگاه رد می شم نمی دونم خوشحال باشم یا غمگین . هم منو یاد خاطرات قشنگ روزهای آشنایی می اندازه  روزهایی که عشقمون داشت کم کم شکل می گرفت. هم یاد دلتنگی های اون روزهای غمبار و آدم های بی رحمش )  

خلاصه اینکه روزها تند و تند می گذشتند و هیچ راه نجاتی نبود اما هنوز امیدی بود و همین کافی بود . ترم تمام شد و هیچ خبری از جواب نامه نگاری های یاشار نبود . کم کم آخرای تیر ماه یک نامه ی جدید هم برای یاشار از دانشگاه آمد که به دلیل پایان یافتن اشتغال به تحصیل شما در این دانشگاه ما نامه ی مربوطه را برای نظام وظیفه ارسال کردیم و شما دو ماه فرصت دارید که خودتان را برای رفتن به سربازی معرفی کنید .  

دیگه واقعا داشتیم کم کم نا امید می شدیم . هنوز وضعیت انتقال یاشار به یک دانشگاه دیگر روشن نشده بود و باید صبر می کردیم شاید به نتیجه برسیم ولی این نامه دیگه واقعا تمام انرژی مثبت ما را از بین برده بود .  

من به همراه خانواده ام قرار بود یک هفته ای به مشهد برویم . دوری از یاشار برایم خیلی سخت بود چون می دونستم توی این یک هفته اصلا نمی توانیم با هم صحبت کنیم و دوری و بی خبری خیلی سخت بود .  

من آن سال با دلی پر از غم رفته بودم مشهد . از لحظه ای که وارد شهر مشهد شدیم یک بغض گنده گلومو فشار می داد و اشک توی چشمام جمع می شد . انگار به خدا نزدیکتر شده بودم دلم می خواست زودتر برم توی حرم بشینم و گریه کنم و با خدای خودم صحبت کنم از دوری و دلتنگی براش بگم ازش بخوام که یاشارم و ازم نگیره . وقت هایی که می رفتیم حرم من از همه جدا می شدم و میرفتم یک جای خلوت که تنهایی با خدا حرف بزنم و هر چقدر دلم خواست گریه کنم .  

وقتی می رفتیم بازار همش تو فکر یاشار بودم که براش چی سوغاتی ببرم . اون موقع من خیلی پول از بابام نمی گرفتم تازه هر چی هم که پول داشتم همش با یاشار می رفتیم بیرون و پول های هر دوتاییمون تموم تموم می شد . با اون حال برایش یک تسبیح عقیق خریدم خیلی گران نبود اما خوب همه ی پول من همینقدر بود . اون تسبیح را با هزار امید و آرزو خریدم دور تا دور ضریح امام رضا چرخوندم و کلی دعا کردم که خدای مهربون همیشه مواظب یاشار من باشه . ( بماند که یاشار هم همون روز که بهش دادم گمش کرد !!! لابد نمی دونست با چه عشقی براش خریدم چقدر همراهم این ور و اون ور چرخوندمش )  

روز آخری که مشهد بودیم گوشی موبایل مامانم و به بهونه ی زنگ زدن به یکی از دوستام ازش گرفتم وقتی رفتیم حرم رفتم یک گوشه دور از همه زنگ زدم خونهی یاشار اینها . گوشی رو خودش بر داشت نمی دونید اون لحظه چقدر زیبا بود انگار همه ی دنیا را بهم داده بودند اون لحظه هیچ چیزی بیشتر از این من را خوشحال نمی کرد . کلی با هم حرف زدیم . یاشار هم منتظر زنگ من بود . گفت چرا زودتر زنگ نزدی ؟ نگرانت شده بودم . از اون روزی که رفتین همش کنار تلفن نشستم تا تو زنگ بزنی .  

همون روز آخر کلی با خدا و امام رضا حرف زدم . گفتم خدایا من نمی دونم چه چوری ولی من می خواهم سال دیگه کنار یاشارم باشم . ( هر چند که باورم نمی شد با این اوضاع به هم ریخته آرزوی من برآورده بشه !!! ولی شاید شما هم باور نکنید که سال بعدش دقیقا در همان تاریخ روز عقد من و یاشار بود . برای خودم هم خیلی جالب بود که در عرض یکسال همه چیز کاملا بر عکس شده بود و حالا دیگه ما مال هم شده بودیم

از اینجا به بعد داستان دیگه کم کم اوضاع بهتر می شه البته تا حدودی !!!

روزگار وصل و هجران

و بالاخره روزهای مال هم بودنمان آغاز شد . چه زیباست که یک نفر را داشته باشی که فقط و فقط مال تو باشد که بی نهایت دوستش داشته باشی حتی بیشتر از خودت . دیگه از اون روز به بعد همه ی دنیای من یاشار بود همه ی فکر و خیالاتم یاشار بود هر کاری که می کردم یاشار را در کنار خودم احساس می کردم . حالا دیگه من یک همراه داشتم کسی که همه ی رازهای دلم را بهش بگم از لحظه لحظه های روزهام برایش تعریف کنم کنارش بنشینم و از حضورش آرامش بگیرم . اما همه ی عشق این نیست سختی های طاقت فرسایی دارد که اگر امید دیدار نباشد نمی شود تحمل کرد . ما اوایل تقریبا هر روز همدیگر را حداقل در دانشگاه می دیدیم و با هم حرف می زدیم  بدترین روزهای هفته پنج شنبه ها و جمعه ها بودند چون دانشگاه پنج شنبه ها تعطیل بود و پدر و مادرم خبر داشتند و من نمی توانستم جایی بروم و جمعه هم که همه خانه بودند . اون وقت ها همه ی آدم ها یک تلفن همراه نداشتند که مال خودشون باشه بتونند اس ام اس بزنند یا هر وقت دلشون خواست  به هر جایی زنگ بزنند منم که تا قبل از این هر جا می خواستم زنگ بزنم از مامانم اجازه می گرفتم پس هیچ راهی برای صحبت کردن حتی تلفنی هم نبود و من این دو روز هفته بی خبر از یاشار دیوونه ی دیوونه بودم و یاشار هم بدتر از من . گاهی که همه از خانه بیرون می رفتم با ترس و لرز گوشی را بر می داشتم و به خانه یاشار زنگ می زدم . جالب اینکه یاشار هم همیشه کنار تلفن نشسته بود تا اگر کسی زنگ زد خودش گوشی را بر دارد ( کار دیگه ای از دستمون بر نمی آمد ) کم کم همه تغییر حالات و رفتار من را حس می کردند اما نمی فهمیدند که چی شده دیگه باهاشون جایی نمی رفتم همش توی خونه می موندم .  

کم کم توی دانشگاه هم یک عده ای داشتند اذیتمون می کردند . از ارتباط ما با خبر بودند و دنبال راهی برای قطع این رابطه بودند . از دانشجو ها گرفته تا استادها . هر روز یکی اعصابمونو خرد می کرد . من خیلی می ترسیدم از اینکه پدر  مادرم از این ارتباط با خبر شوند چون نتیجه اش محدودیت بیشتر من بود . خلاصه این آزار و اذیت ها ادامه داشت تا اینکه یاشار تصمیم گرفت موضوع را به پدر و مادرش بگه شاید راهی پیدا بشه که ما راحت تر بتونیم با هم باشیم .  

یک روز یاشار موضوع ارتباط ما را به مادرش گفت و گفت که ما قصد داریم با هم ازدواج کنیم ( حالا فکر کنید یاشار یک پسر ۲۰ ساله که توی فامیل به سر به زیری و آرامی معروف بود یک روز می آید و می گه من می خواهم با دختر مورد علاقه ام ازدواج کنم ) خلاصه چشمتون روز بد نبینه گفتن همانا و داد و شروع شدن داد و فریاد ها همان . مامانش دو روز و دوشب داشت گریه می کرد و می زد تو سرش که پسر ۲۰ ساله ی من زن می خواد .پسری که من براش هزار تا آرزو داشتم . خلاصه بعد از چند روز جنگ و دعوا با یاشار صحت کردند که تو که الان نه کار داری نه خونه و نه ... تو همش ۲ سال دیگه صبر کن هم درست تموم می شه هم ما اون موقع بهت کمک می کنیم اما الان ما هیچ کمکی بهت نمی کنیم . ( چقدر هم بعد از اون ۲ سال کمک کردند !!! واقعا ما شرمنده شدیم !!! )  

خلاصه ما هم با هم به این نتیجه رسیدیم که بهتر این ۲ سال را با هر سختی که هست تحمل کنیم و صداشو در نیاریم .  

دیگه واقعا حال و حوصله ی درس خواندن نداشتیم . یاشار که از روز اول از این دانشگاه بدش می اومد که دیگه نگو . بعد از چند ترم درس نخواندن و مشروط شدن یک روز صداش کردند و گفتند که دیگه نمی تونی ادامه تحصیل بدی . انگار یک سطل آب یخ ریخته بودند روی ما دو تا . درس نخواندن و ادامه تحصیل دیگه اصلا برامون مهم نبود . مهم این بود که اونوقت یاشار باید می رفت سربازی و این یعنی فاجعه . یعنی اگر شهرستان می افتاد ما دو سال کامل از هم دور می شدیم شاید هم می مردیم .  

یاشار به کمک عمویش شروع کرده بود به پیدا کردن راهی برای بیرون آمدن از این دانشگاه و انتقال به یک دانشگاه دیگر اما امیدی نبود . و من داشتم واقعا دیوانه می شدم . اصلا نمی توانستم اشکم را کنترل کنم . هر وقت که همدیگر را می دیدیم فقط گریه می کردم اصلا نمی توانستم باور کنم که باید از یاشارم که همهی زندگیم شده بود دور بشوم . منی که اگر یک روز حتی یک روز ازش بی خبر بودم دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت حالا چه جوری می توانستم قبول کنم که یاشارم را ازم دور کنند .  

یادش بخیر اون روزها کتاب معادلات دیفرانسیل یاشار دست من بود و من مثلا می خواستم درس بخوانم . وقتی کتاب را باز می کردم تا دست خط یاشارم را می دیم دیگه اشک امانم نمی داد که بتوانم چیزی بخونم . به زور خودم را کنترل می کردم آخه مامان اینها خانه بودند و نباید می فهمیدند من گریه می کنم . خیلی سخت بود حتی می توانم بگم وحشتناک بود . تمام بدنم می لرزید . قدرت هیچ کاری را نداشتم . فقط دعا می کردم و از خدا کمک می خواستم چون جز اون کسی را نداشتم .  

مامانم کم کم یه بوهایی برده بود به خصوص که بعضی از دوستان صمیمی خودم که فکرش هم نمی کردند گاهی به مامانم گزارش می دادند که من امروز سر کلاس نرفتم و ... . وقتی که مامانم مشکل درسی یاشار را فهمید خیلی عصبانی شد آخه مامانم خیلی به درس و تحصیلات اهمیت داد .  

مامان قضیه ارتباط من و  یاشار را به بابام گفت و روزهای سخت و طاقت فرسای من غیر قابل تحمل شدند . بابا آنقدر عصبانی شده بود که نگو . من کلی باهاش حرف زدم و از یاشار تعریف کردم . بابا هم می گفت من کاری ندارم که آدم خوبی هست یا نه . پسری که هنوز درسش تمام نشده و کار نداره به درد ازدواج نمی خورد . و اینکه همه ی عالم در مورد ازدواجشون با من مشورت می کنند تو که دخترم هستی رفتی خودت یکی را انتخاب کردی . من گفته بودم قبل از اینکه به کسی علاقمند بشین با من مشورت کنین ( آخه مگه آدم از قبل می دونه قراره به کسی علاقمند بشه که بیاد و مشورت کنه !!!! اینم از اون حرفهای بابا بود ها !!!! ) تازه کلی هم منو تهدید کرد که اگر تو ودت تنهایی کسی را انتخاب کنی من خودمو می کشم و از اینجور حرف ها .  

حالا هنوز  مشکلات قبلی حل نشده یک مشکل به این بزرگی هم اضافه شد . بابا خودش تصمیم گرفت که من ارتباطم را با یاشار به طور کامل قطع کنم و دیگه نبینمش و من هم چاره ای جز گفتن باشه نداشتم . اون روز حالم خیلی بد بود داشتم می مردم و جالب اینکه بابا می گفت اشکالی نداره این حالتت طبیعی است من فقط روی تختم دراز کشیده بودم و بابا هی به من سر می زد و می گفت که خوب می شی .( از یاد آوری اون روزها که بابا اینقدر بی تفاوت فقط به فکر خودش بود متنفرم ) . 

یاشار هم چون عمویش پیگیر مشکل دانشگاهش بود مجبور شده بود بگه که دیگه با من ارتباطی ندارد تا شاید راهی برای ادامه تحصیلش و نرفتن به سربازی پیدا بشود .

...