این هفته من مرخصی داشتم و مثلا تعطیل بودم و متاسفانه فردا باید دوباره برم سر کار .
البته تقریبا هیچچ استراحتی نکردم .
یکشنبه ۴ تا از دوستای قدیمی ( همکاران سابق ) از خیلی قبل پیش قرار بود که بیان خونمون . کلی کار کردم و غذا درست کردم و خرید کردم و ... ( این از شنبه و یکشنبه )
دوشنبه دیگه خیلی خسته بودم چون دوستام یکشنبه از ساعت ۱۱ اومده بودند و تا ساعت ۸ شب پیشم بودن . البته من خوشحال بودم از بودنشون ولی خب خیلی خسته شده بودم دیگه . کلا دو شنبه رو استراحت کردم .
چهارشنبه عروسی یکی از پسرخاله هام بود در کرج . از صبح در تدارکات رفتنم به عروسی به سر بردیم .( آرایشگاه و مرتب کردن لباس ها و ... ) چون از اول قرار نبود که به این عروسی بریم و یهو تصمیم گرفتیم هیچ کاری نکرده بودم . خلاصه سه شنبه هم از صبح همین کارها ادامه داشت تا شب که رفتیم عروسی . جای همگی خالی بود خیلی خوش گذشت . عروسی تقریبا ساعت ۵/۲ تمام شد و ما تا خداحافظی کنیم و برسیم خونه ساعت ۴ بود . صبح ساعت ۵/۷ هم باید همسر مهربان را بیدار می کردم که بره سر کار . من دوباره خوابیدم تا ۱۰ ولی همسریم مجبور بود بره سر کار .
خلاصه کل پنج شنبه را هم در خواب به سر می بردیم . شب هم خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر شام رفتیم .
جمعه هم صبح رفتیم خونه ی مامان و بابای خودم ( نمی خواستم برم ولی دیگه مامانم زنگ زد گفت ناهار درست کردم و منتظرتونم دلم نیومد بهش بگم نمیام ) .
امروز هم از صبح خواهرم اومده بود پیشم می خواست از اینترنت ADSL ما استفاده کنه یه چیزایی دانلود کنه .
خلاصه من از این یک هفته تعطیلات چیزی نفهمیدم . و به هیچ کدوم از کارهای عقب افتاده ی خودم نرسیدم .
و خیلی خسته ام .
اصلا هم حوصله ندارم از فردا برم سر کار . خیلی تنبل شدم ها ...
سخت ترین قسمتش هم صبح زود بیدار شدنه !!!
...
آخرش منم بعد از کلی فکر کردن دارم وارد این بازی می شم . ...
۱- کافی یکی فقط یک بار روز تولد یا سالگرد ازدواجشو به من بگه دیگه تا آخر عمر یادم می مونه . کلا تقویم تاریخم .
۲- عاشق نورم . خونمون باید همیشه روشن و پر نور باشه . زمستونا افسردگی میگیرم از بس همش هوا ابریه و زود تاریک می شه !!!
۳- وقتی هوا ابری و بارونیه دل منم بارونی می شه !!! اصلا هوای بارونی و برفی رو دوست ندارم .
۴- منم مثل آلما جون اصلا تشخیص نمی دم که کی چاق شده کی لاغر شده . کلا خیلی تغییرات آدم ها را متوجه نمی شم مگر اینکه خیلی زیاد باشه !!!
۵- زیادی قانعم . هر چی بشه و هر کی هر کاری که بکنه من راضیم . کلا سعی می کنم زیاد خودمو ناراحت چیزی نکنم . همه چیز را همونجور که هست قبول می کنم .( گاهی وقتا دوستام بهم می گن می شه بگی چی تو رو عصبانی می کنه !!! )
...
بله برون که تموم شد نگرانی های من بیشتر شد . همه یه جورایی می خواستند رایمو بزنند . می گفتند چند وقت بیشتر ننمونده برای تصمیم گیری مطمئنی انتخابت درسته . حرفه یک عمر زندگی است ها !!! من اما همه چیز را به خدا سپرده بودم اگر اون می خواست همه چیز جور می شد و اگر نمی خواست نه . اما خودم اینقدر یاشار را دوست داشتم که با خودم می گفتم حتی اگر بعدها معلوم بشه که انتخابم درست نبوده حاضرم هنوز هم این راه را ادامه بدم و شکست در این راه را ببینم چون در غیر اینصورت تا آخر عمر باید حسرت زندگی با کسی را که خیلی دوستش داشتم می خوردم .
فردای روز بله برون یاشار اومد دنبالم که با هم بریم حلقه ببینیم و چیزهای دیگه . قرار شده بود که محضر را برای عقد پدرم انتخاب کنه بنابر این ما دیگه دنبال محضر مناسب نبودیم .
در ضمن در این روزها باید برای آزمایش خون قبل از عقد هم می رفتیم . اون روز هم روز خیلی جالبی بود . صبح زود رفتیم به آزمایشگاه خیلی شلوغ بود پر بود از دختر و پسرهایی که قرار بود به زودی زن و شوهر بشن . همه دستاشون تو دست هم بود . خیلی جالب بود بودن در جمعی که همه همدیگر را دوست دارند و اومدن تا مقدمات زندگی مشترکشون را فراهم کنند .
عقدمون تقریبا ۲۰ روز بعد از بله برون بود . تقریبا وقت داشتیم که کارهامون رو بکنیم .
یاشار که تقریبا تازه کارش را شروع کرده بود هرچی در می اوند مجبور خرج مغازه کنه تا یه جونی بگیره . تقریبا پول زیادی نداشتیم . پدر و مادر یاشار هم که از روز اول بهش گفتند ما هیچ کمکی بهت نمی کنیم همه ی چیزها و کارها پای خودت . یاشار بیچاره مونده بود تک و تنها . مگه یک پسر ۲۲ ساله که تمام عمرش مشغول درس خواندن بوده چقدر پول داره که بتونه باهاش همه خرج های عقد را تنهای تنها انجام بده . حلقه بخره . لباس بخره . پول محضر را بده و ...
ولی این چیزها که مهم نبود من خودم حواسم بود که زیاد بهش فشار نیارم با اونکه یاشار می گفت هر حلقه ای که دوست داری انتخاب کن . یک باره دیگه . اما من حواسم به قیمت حلقه ها بود . بالاخره یک حلقه پیدا کردم که هم خیلی خوشکل بود هم قیمتش خیلی بالا نبود . حلقه هامونو می خواستیم جفت انتخاب کنیم به خاطر همین نظر یاشار هم مهم بود .
وقتی که خودمون چیزهایی که می خواستیم بخریم انتخاب کردیم یک روز به پدر و. مادرهامون گفتیم که بیان و مثلا نظر بدن . خلاصه خریدهامون تموم شد .
اما این بین پدر من هنوز هم راضی به این ازدواج نبود . اعصابمو خورد می کرد . همش انرژی منفی می فرستاد که هنوز هم دیر نشده ها می تونی نظرتو عوض کنی و ... .
بالاخره روز عقدمون رسید . یاشار یک دسته گل قشنگ برام خریده بود با اونکه من خودم اصلا یاد دسته گل نبودم . همه توی محضر منتظر ما بودند . ما یکم دیرتر از بقیه رفتیم . خب بالاخره عروس داماد بودیم دیگه باید منتظرمون می موندن .
عمه ها و عموهام و مادر بزرگ یاشار جزو حاضران در محضر بودند بعلاوه پدر مادرها و برادر خواهرهامون . ( من یک خواهر و یک برادر دارم و یاشار دو برادر داره که هر چهارتاشون از ما کوچکترند )
خیلی خوب بود . بالاخره خطبه عقد خوانده شد و ما بعد از انتظاری بسیار طولانی رسما زن و شوهر شدیم .
راستی جای همگی خالی دیشب با یاشار شام رفتیم بیرون و ششمین سالگرد عقدمون رو جشن گرفتیم . البته سالگرد عقدمون ۲ روز دیگه است اما چون وسط هفته است و یاشار نمی تونه خیلی زود بیاد چند روز زودتر جشن گرفتیم . البته یک جشن دونفره عشقولانه .
هنوز باورم نمی شه که شش سال از اون روزها گذشته . چقدر زمان زود می گذره . چه روزهای تلخ و شیرینی را گذراندیم . یاد همشون بخیر و خدا را شکر که همیشه همراهمون بوده .
وای که چقدر خوب بود . بعد از عقدو میگم . دیگه هیچ کسی نمی تونست بگه چرا با هم حرف می زنید . چرا با هم بیرون می رید . چرا دلتون برای هم تنگ می شه . چرا به همدیگه کمک می کنید و چرا ...
مامانم می گفت بله و برون عقد باشه برای شهریور ماه . اما ما عجله داشتیم . می ترسیدیم دوباره به دست فراموشی سپرده بشه . مامان یاشار هم قرار بود شهریور به سفر مکه بره . اونو بهونه کردیم و گفتیم معلوم نیست که کی سفرش جور بشه . خلاصه قرار بر این شد که همه ی توافقات انجام بشه بین دو تا خانواده ( در مورد مهریه و تاریخ عقد و ... ) و روز بله برون فقط سوری باشه چون خانواده پدر یاشار خیلی حساس بودند روی بله برون و باید حتما خودشون نظر می دادند . قرار شد یه روزی آخرهای تیر ماه سی - چهل نفر از خانواده ی پدر و مادر یاشار و برادراش و پدر و مادرش بیان خونه ی ما برای بله برون . ما هم کسی را از طرف خودمون دعوت نکردیم . کلا اعتقادی به نظر فامیل نداشتیم فقط رسم بر این بود که برای عقد دعوت بشن .
روز بله برون رسید . پدرم کلی صندلی از بیرون سفارش داده بود که برای همه صندلی باشه . مهمونها قرار بود ناهار خونه ی یاشار اینها باشند و بعد به صرف شیرینی و میوه بیان خونه ی ما .
از صبح کلی تلفنی با یاشار حرف زدم و بابام کلی غر زد که چقدر حرف می زنین . منم از طرفی دلم می خواست با یاشار حرف بزنم از طرف دیگه بابام ول کن نبود .
مهمونها یکی یکی می آمدند چقدر زیاد بودند و من چقدر خجالت می کشیدم از دیدن این همه آدمی که نمی شناسمشون و به چشم خریدار آدمو نگاه می کنن .
یاشار هم یک سبد گل بزرگ و یک جعبه شیرینی بزرگ برام آورده بود .
حالا این وسط خواهر و برادرم هم همش غر می زدند که چرا اینهمه آدم اومدند و از این جور حرف ها . کلا اون روزها جو خونمون خیلی متشنج بود ولی باید تحمل می کردم تا به خواستم برسم . من اهل جا زدن نبودم . با اونکه تا اون زمان هیچ کاری جز خواسته های پدر و مادرم انجام نداده بودم اما حالا که داشتم بر خلاف میلشون رفتار می کردم از هیچ چیزی نمی ترسیدم و باور کنید فقط قدرت عشق بود که به من توان مبارزه رو می داد .
خلاصه مهمان ها نشستند و مامان شربت ریخت و من پذیرایی کردم . نمی دونستم اول باید از کی شروع کنم . با هر حرکت من ممکن بود کلی حرف و حدیث دربیارن . هر جوری بود از همه پذیرایی کردم .
کم کم صحبت های سوری در مورد مهریه و ... شروع شد و چون قبلا توافق شده بود زود تموم شد . بعد نوبت مادر شوهرم شد که به قول معروف انگشتر نشون و پارچه و ... را به من بده . همدیگه رو بغل کردیم و اون یک انگشتر نسبتا قشنگ با نگین های سبز و یک پارچه سبز ماشی به من داد . ( چون خودش سید هست و رنگ سبز رو خیلی دوست داره !!!)
بعد من رفتم و پیش یاشار نشستم اما از خجالت نمی تونستم سرموبالا بیارم . هر جا رو نگاه می کردم می دیدم به من زل زدن وای که چقدر دلم می خواست زودتر تموم بشه این مهمونی مسخره .
خلاصه مهمون ها رفتن و یاشار هم رفت .
من اون روز اولین روزی بود که برادرهای یاشار رو می دیدم . بقیه فامیل ها رو خیلی خوب ندیدم و باهاشون آشنا نشدم .
یاشار پسر درسخوان و خوب و مودبی بود و توی فامیل تقریبا زبانزد بود . اونجوری که مامان بزرگش تعریف می کنه خیلی هم سر به زیر و آروم بود . هیچ کسی باورش نمی شد که یاشار به این آرومی بخواد به این زودی زن بگیره . اون روز مهمونهایی که رفته بودند خونه ی یاشار اینها همه تعجب کرده بودند و شاید بعضی ها انتظار داشتند که چند سال دیگه یاشار خواستگار دختر اونها بشه !
و این بود ماجرای روز بله برون
...