خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

بازی وبلاگی

- اسم ۳ تا وبلاگ که خیلی دلتون می خواد قیافه نویسنده اش را ببینید . با علتش !!!! 

۱- بانو ( شب نوشت های من ) 

۲- برفین ( سالها در حسرت داشتن خانه ) 

۳- پرنده خانوم ( حرفها  خاطرات و دلتنگیهایمان) 

دلیلش هم اینه که خب دوست دارم ببینمشون دیگه . دوستشون دارم . 

البته من همه ی دوستهای وبلاگیمو دوست دارم ببینم .این سه نفر هم اولین دوستهای وبلاگیم هستن .بعضی از دوستام هم عکساشونو دیدم .  

 

- اسم سه تا وبلاگی که احیانا باعث عوض شدن تفکرات شما یا بیشتر فکر کردنتون در مورد مسائل یا یادگرفتن درس هایی از زندگی شدن رو  بنویسین . اینم با علت !!!!  

۱- برفین ( سال ها در حسرت داشتن خانه )   

     از صبوریش کلی درس گرفتم . 

۲- مریم ( عاشقم باش )  

    به عشق پاکشون  و دوریشون فکر کردم . 

۳- سمیرا ( به امید چتر فردایت )   

    ماجرای کودکی و نوجوانی اش تاثیر گذار بود .   

 

- اسم سه تا از محبوبترین وبلاگ هایی که خواننده خاموششون هستین و حتما مرتب بهشون سر می زنین را بنویسین . 

   

هر روز به تمام دوستام که لینکشون کردم سر می زنم . ( کلا معتادم تا میام خونه همه رو چک می کنم )  

گاهی کامنت می ذارم . گاهی هم فقط می خونم . کسایی که بیشتر می خونم و کامنت نمیذارم را می نویسم .   

۱- سانیا ( عاشقانه های من )  

۲- روزهای سبز سبز آلما 

۳- ادویه خانوم ( زندگی دونفره )   

 

 منم همه ی دوستامو دعوت می کنم . ( سانیا - بانو - پرنده خانوم - سیندخت - آلما - سمیرا - سانی - مرجان - نازخاتون - لیندا - ادویه خانوم - شقایق - جوجو - الی - می می - مریم - زری و ... )

  

سخت ترین روزهای زندگی ما ....

 مدرسه ها بالاخره باز شدند و هفته ی گذشته سرم بسیار شلوغ بود .  

به یک بازی هم دعوت شدم !!!!!!!!!! توی پست بعدی می نویسم .  

از وقتی که یاشار مدارکش را پست کرد تا وقتی که جواب نامه اش بیاد تقریبا ۳-۴ ماه طول کشید . ما هم از این فرصت استفاده کردیم و رفتیم مشهد مسافرت . اون موقع ها که هنوز عقد نکرده بودیم نذر کرده بودیم که بعد از عقد و ازدواج بریم مشهد و ۲ تا کبوتر آزاد کنیم . و اون روزها بهترین فرصت بود برای اینکار . اون روزها تنها خواسته ای که از خدا داشتم این بود که همیشه در کنار هم باشیم خوب و خوش و مهربون . الان هم همینطور هر وقت که می خوام دعا کنم و مثل بقیه ی آدم ها یه چیزهایی از خدا بخوام هر چی که فکر می کنم می بینم همه چیز دارم . حتی چیزهایی که بسیاری از آدم ها ندارند را من دارم . فقط از خدا می خواهم که نعمت هایی که بهم داده ازم نگیره . توی اون سفر خیلی دعا کردم که یاشارم نزدیکم باشه و ازم دور نشه ... 

وقتی برگشتیم جواب نامه یاشار آمد و یک روز را مشخص کرده بودند که معلوم می شد هر کسی برای ۲ ماه آموزشی اش کجا باید بره .  

اون روز یاشار از صبح زود رفت و تا برگرده من همش منتظر بودم و دعا می کردم .  

باید می رفت جهرم . جایی که من حتی دقیقا نمی دونستم که کجای نقشه است و چقدر با ما فاصله داره . خیلی غصه خوردم . گفتم خدایا من که ازت چیز زیادی نخواسته بودم . من که اینهمه دعا کرده بودم . آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا اینقدر دور .  

ولی چه فایده ای داشت . دیگه تموم شده بود و کاری از دستمون بر نمی آمد و باید این ۲ ماه را تحمل می کردیم . تمام اون روز بغض داشت خفه ام می کرد . سعی می کردم خودمو آروم نشون بدم اما نمی شد . کلی هم توی بغل یاشار گریه کردم . سعی می کردم که خودمو کنترل کنم ولی نمی شد . وقتی می دیدمش و فکر می کردم که داره اینهمه ازم دور می شه دیوونه می شدم .  

همه هم یه جوری با ترحم به آدم نگاه می کردند . به خصوص مادر شوهرم که قند تو دلش آب می شد که ما از هم دور می شیم ولی الکی خودشو به ناراحتی می زد . بعدها یه روزی بهم گفت که من از خدا خواسته بودم که یه جای دور بیفته که دست هیچ کس بهش نرسه . البته این هم ماجرایی داره ... 

سخت ترین روزهای زندگیم همین ۲ ماه بود . البته در همین دوری هم مصلحتی بود . و خداوند هیچ کاری را بدون مصلحت انجام نمی ده . شاید اون روزها خیلی ناراحت شدم و عذاب کشیدم اما بعدها باعث شد که مستقل تر بشم . من اون موقع ها خیلی به یاشار وابسته شده بودم و حتی بدون اون بیرون هم نمی رفتم . اما کم کم توی این دو ماه یاد گرفتم که مستقل تر باشم . 

یاشار را تا ترمینال بدرقه کردیم . من و مادرشوهرم و پدر شوهرم . من گریه نمی کردم و سعی می کردم که یاشار خیالش از بابت من راحت باشه . ولی مادر شوهرم به قول خودش از عذاب وجدان همش گریه می کرد .  

وقتی برگشتیم خونه . همه جای خونه جای خالی یاشار بود . باورم نمی شد که یاشارمو ازم دور کرده باشن . وقتی لباساشو می دیدم وسایلشو می دیدم دیوونه می شدم . مامانم زنگ زد که بیا خونه ی ما . اما من منتظر بودم که یاشار برسه و زنگ بزنه . مادر شوهرم هم تند و تند می آمد پایین که اعصابمو بیشتر خورد می کرد . بابا این جور مواقع آدم دلش می خواد یکمی تنها باشه . شب شد و من برای اولین بار تنها خوابیدم . شب تنها وقتی بود که می تونستم راحت گریه کنم . یه چیزی کنارم کم بود . هر شب یاشار بغلم می کرد و من حضورش را حس می کردم ولی حالا تنهایی باید چیکار می کردم . به سختی خوابیدم به امید اینکه فردا بشه و یاشار بهم زنگ بزنه .  

صبح شد از در اتاق بیرون نمی رفتم که مبادا یاشار زنگ بزنه . چند ساعتی که گذشت خودم به پادگان زنگ زدم . اون روز توی ترمینال شماره اش را گرفته بودم . زنگ زدم و پرسیدم رسیده اند یا نه !!!! کسی که گوشی را برداشت گفت رسیدند اما تا چند روز نمی تونن زنگ بزنن . 

انگار که آب یخ ریخته باشند روی سرم . آخه یاشارمو که ازم دور کردین . حالا حتی صداشم نشنوم . دیگه نتونستم . زدم زیر گریه . کلی با خدا دعوا گرفتم که آخه این چه وضعیه . من اگه صداشو همین امروز نشنوم و از حالش با خبر نشم که می میرم . نا امید شده بود که یدفعه تلفن زنگ زد . یاشار بود . باورم نمی شد . گفت که چون پوتینشو یکی دزدیده بود بهش اجازه دادن که از پادگان بیرون بیاد و بره توی شهر تا پوتین بخره . بیچاره یاشار اونم داشت دیوونه می شد . می گفت اگر الان نمی اومدم و بهت زنگ نمی زدم حتما امشب فرار می کردم و می آمدم خانه .  

نمی تونید تصور کنید که چه روزهایی سختی بود . همین الان که می نویسم دلم می خواد گریه کنم .  

اون روزها بود که فهمیدم اگر همه ی دنیا را هم بهم بدن حاضر نیستم یک لحظه دوری یاشارمو تحمل کنم . حاظرم همه چیز را بدم ولی کنارم باشه .  

بعد از اون دیگه مامانم اومد و منو برد خونشون . واقعا هم دیگه تحمل موندن توی خونه ی خودمونو نداشتم به خصوص که مادر شوهرم دم به دقیقه می آمد پایین .  

فرداش یاشار زنگ زد و یک شماره تلفن بهم داد و گفت که هر روز از ساعت ۱۰ - ۱۲ می تونم به این شماره زنگ بزنم و جالب تر اینکه خودش گوشی را بر می داره  . چون توی تقسیم وظایف مسئولیت جوابگویی به تلفن با یاشار بود . سر این کار کلی دعوا بود و همه می خواستن که مسئول این کار باشند . اما چون یاشار از همه بزرگتر بود و متاهل هم بود این کار را بهش دادند .  

دیگه از اون روز به بعد هر روز از ساعت ۱۰ - ۱۲ من پای تلفن بودم . خیلی گرفتن شمارشون سخت بود و باید نیم ساعت یکسره می گرفتی تا آزاد بشه . ولی من هرگز خسته نمی شدم . کاری که مادر شوهرم بسیار سختش بود و بعد از ۵ دقیقه خسته می شد و منصرف و حال یاشار را از من می پرسید . ( این هم از عشق مادر به فرزند )  

 

ماجرای این دو ماه آموزشی خیلی طولانی تره بقیه اش را بعدا تعریف می کنم ...

روزهای سخت زندگی ...

برای کم کردن هزینه ها تصمیم گرفتیم که حداقل اجاره خانه را حذف کنیم . خانه ی پدر و مادر یاشار دو طبقه بود البته یک خانه ی قدیمی بود که به طبقه اولش که دو تا اتاق بود یک آشپزخانه و حمام اضافه کرده بودند و مثلا شده بود دو طبقه . هیچ وقت دلم نمی خواست توی اون خونه زندگی کنم اما گاهی وقت ها زندگی آدم را مجبور می کنه چیزهایی را که اصلا دوست نداره را هم تجربه کنه . خیلی ناراحت و غمگین بودم که مجبوریم بریم اونجا زندگی کنیم . مامان یاشار اما بسیار خوشحال بود و این بیشتر منو غمگین می کرد چون می دونستم از اینکه ما در سختی قرار بگیریم لذت می بره . مامان و بابام اصلا راضی نبودند اما ما چاره ای نداشتیم و اونها هم هیچ کمکی نمی کردند . وقتی که رفتیم اونجا تا مدت ها افسرده بودم تازه مامان و بابام هم باهام قهر کرده بودند که چرا رفتین اونجا . ماجراهایی داشتیم . 

من صبح ها با یاشار می رفتم مغازه و حداقل اونجوری یکمی از غصه هام یادم می رفت . اون خونه برام کابوس بود . توالتش توی حیاط بود و منی که همه ی عمرم را در رفاه بودم و توی ناز و نعمت بزرگ شده بودم اصلا برام قابل قبول نبود چنین وضعیتی . تازه حموم و آشپزخانه هم با اونکه توی خانه بود اما درش از بیرون از اتاق های خانه باز می شد . حالا تصور کنید که چقدر تغییر ایجاد می شد .  

برای اینکه برم یک لیوان آب بخورم یا غذا درست کنم باید کلی لباس می پوشیدم چون هر کسی وارد خانه می شد به آشپزخانه ما دید داشت و من دو تا برادر شوهر داشتم و نمی تونستم لباس راحت بپوشم .  

خلاصه سرتونو درد نیارم . سخت ترین روزهای زندگیم توی اون خونه گذشت .  

روزهایی که خانه تنها بودم اصلا نمی رفتم بالا و فقط با یاشار می رفتم . مادر شوهرم ناراحت بود که چرا یلدا با من حرف نمی زنه و مثل دوران عقد نمی آد بالا با هم حرف بزنیم و ...  

ولی من دیگه اون یلدای ساده ی مهربون نبودم براش . دیگه با این همه کارایی که کرده بود برایم مثل مادر نبود غریبه ی غریبه بود . به خصوص که کارهایی که می خواست را توی مخ من به زور فرو می کرد و الان از این ناراحت بود که چرا دیگه نمی تونه مخ منو پر کنه از چرت و پرت هاش .  

کلی به یاشار غر زده بود . اما من اصلا حوصله ی دیدنش را نداشتم . حالا بماند که هر کسی می آمد اگر من خونه نبودم می بردش و همهی خونه ی منو نشونش می داد . کاری که من ازش متنفر بودم ولی فقط باید تحمل می کردم و هیچ چاره ی دیگه ای نداشتم .  

یاشار درسش را ول کرد و تصمیم گرفت که بره سربازی . منم دیگه حوصله ی ادامه دادن درسم را نداشتم و ازرفتن به اون دانشگاه متنفر بودم . یک درخواست فوق دیپلم دادم و درسم را ول کردم به امید اینکه بتونم بعدا رشته ای را که خودم دوست دارم ادامه بدم .  

اما این بین کسی نمی دونست که من درسم را نصفه ول کردم و هنوز هم جز یاشار و بابام هیچ کسی نمی دونه که من فوق دیپلم گرفتم و همه فکر می کنند که لیسانسم را گرفتم .  

( البته الان دانشجوی مهندسی کامپیوترم و یکسال بیشتر از درسم نمونده و یاشار هم همینطور ) 

خلاصه اینکه یاشار درسش را ول کرد و تصمیم گرفت که بره سربازی . چاره ای جز این نبود پسر ها تا سربازی نرن هیچ کاری نمی تونن بکنند و پیشرفتی در کار نخواهد بود .  

روزی که یاشار درباره سربازی رفتنش با پدر و مادرش صحبت کرد اونها گفتند که به ما ربطی نداره اول ببین می تونی خرج زنت را توی این دو سال بدی ؟!!!! ما هیچ کمکی نمی تونیم بهت بکنیم ها !!!! ( اینهم از یک پدر و مادر نمونه و مهربان ) 

یاشار پدر و مادرش را خیلی دوست داشت اما در طی این چند سال کارها و رفتارهاشون باعث شد که ازشون برنجه و حالا من باید بهش اصرار کنم که گاهی زنگ بزنه یا سری بهشون بزنه !!! البته من کاملا بهش حق می دم . من نمی تونم اینجا همه ی اتفاقات و حرف هایی که طی این چند سال به ما زدند را بنویسم چون خیلی زیادند ولی اگر شما هم جای ما بودید همین حس را داشتید .  

چند ماهی طول کشید تا زمان سربازی رفتن یاشار مشخص بشه  

....

زندگی مشترک زیر یک سقف

این چند وقته نمی دونم چرا اینقدر خسته بودم . اصلا حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم . البته هر روز به وبلاگ های شما دوستای گلم سر می زدم ولی نوشتنم نمی اومد تا اینکه اینقدر شما گفتین آپ کن که من از رو رفتم .  

توی این چند وقته اتفاقات خاصی رخ نداده . توی مدرسه سرمون خیلی شلوغه دیگه نزدیک اول مهر شده و یه عالمه کار سرمون ریخته تموم هم نمی شن . ولی خب خوشحالم وقتی بچه ها مدرسه نیستن آدم دلش می گیره مدرسه کیفش به شلوغ کاری و سر و صدای بچه هاست .  

 

خب حالا بریم سراغ ادامه ی خاطرات :  

  

فردای عروسی مطابق رسم و رسومات پاتختی بود و به دلیلی اصرار های بسیار زیاد مادر شوهر و اینکه خونمون بزرگ بود قرار شده بود پاتختی توی خونه ی خودمون برگزار بشه . البته من بهشون گفته بودم من ظرف های خودمو نمی آرم که همین اول بسم الله چند تاشون هم بشکنه و ... . مادر شوهرم اصرار زیادی داشت که همه ی وسایلتو بچین جلوی چشم مهمونا که ببینن . آخه قبلش هر کاری کرد که یک روز فامیل هاشون بیان جهیزیه منو ببینن گفتم دوست ندارم . به دیگران چه ربطی داره که من چی دارم و چی ندارم . ولی چون جهیزیه من توی فامیلشون جهیزیه خوب و کاملی بود تقریبا می خواست پزشو به این و اون بده . منم از این کار فوق العاده بدم می آد . خب هر کسی به اندازه توان خودش و خانواده اش وسیله می خره چرا باید آدم ها رو تحقیر کرد یا تحریک کرد که اونها هم مجبور بشن کلی قرض و قوله کنن .  

خلاصه من قبول نکردم و همه ی وسایلم همونجوری که توی کمد ها بودند موندن . قرار بود خاله های یاشار بیان و کمک کنن که از مهمون ها پذیرایی بشه اما همشون همون اول رفتن نشستن روی مبل ها و از جاشون تکون نخوردن . من موندم و مامانم و خاله های خودم . این مادر شوهر من تا حالا به هیچ کدوم از حرف هایی که زده عمل نکرده اون روز هم فقط برای اینکه پاتختی توی خونه ی من برگزار بشه این حرفو زده بود .  

پاتختی برگزار شد و قرار بود که شب همه ی خاله هام و داییم و کلا فامیل های طرف مامان خودم خونه ی مامانم اینها باشن . یاشار هم با یکی از دوستانش رفته بودند بیرون تا مراسم پاتختی تموم بشه . اما من هر چی منظر شدم این آقا یاشار نیومد . اون موقع موبایل هم نداشت که بتونم ازش خبر بگیرم . خلاصه چشمتون روز بد نبینه ساعت ۹ شب زنگ زدن که ما توی جاده دماوندیم و تصادف کردیم منتظریم افسر بیاد و از این جور حرف ها . اون شب که من تک و تنها منتظر آقای یاشار موندم و هیچ جا نرفتم . کلی هم بعدش دعواش کردم .  

فرداش تصمیم گرفتیم که یک مسافرت یکی دو روزه بریم . از اونجایی که عروسیمون مرداد ماه بود و هوا خیلی گرم بود تصمیم گرفتیم بریم یه جای خیلی خنک . یاشار گفت بریم سرعین . چمدونامونو بستیم و رفتیم سرعین . خیلی هوای عالی و خنکی بود . من اولین باری بود که سرعین می رفتم و واقعا بهم خیلی خوش گذشت . بعد از اون تقریبا هر سال یک بار می ریم اونجا و هر سال هم بیشتر خوش می گذره . البته امسال نشد که بریم . این هم از ماه عسل ما که یهو تصمیم گرفتیم که بریم . 

دیگه کم کم زندگی در زیر یک سقف آغاز شده بود . من اون موقع ها سر کار نمی رفتم و یاشار همون مغازه را داشت . به خاطر عروسی کلی بدهی داشتیم و اجاره خونه و مغازه و خرج و مخارج زندگی خیلی زیاد بودند .  

یکسالی گذشت و روز به روز اوضاع بدتر می شد . تا اینکه یاشار تصمیم گرفت کارشو عوض کنه . اما هر جا که می رفت می گفتند که باید پایان خدمت داشته باشی . 

...