خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۴۰

دیروز خیلی خسته بودم ... صبح که به زور از خواب بیدار شدم و تا آخر ساعت کاری داشتم از خستگی می مردم ... وقتی اومدم خونه رفتم که بخوابم ... اما مگه گذاشتن ... ده بار تلفن زنگ زد .... اس ام اس اومد ... این خونه بغلی هم که دارن تازه می سازنش از همه بدتر بود ... یه چیزایی هی می ریختن روی سقف ما انگار ... خونه می لرزید و صداهای بلندی ایجاد می کرد ... نفهمیدم چی بود ... اما هر چی بود ... نتونستم درست و حسابی بخوابم  

حالا امروز تصمیم دارم برم بشینم درس بخونم اگه خدا بخواد ... اما سرم خیلی درد می کنه !!!! انرژی ندارم ... فکر کنم به خاطر هوا باشه !!!! این خستگیه خیلی طولانی شده !!!!

دیدار دوستان قدیم

وای اگه بدونین چقدر امروز بهم خوش گذشت ... فکر نمی کردم اینجوری باشه !!!! فکر نمی کردم اینقدر دلم برای دوستای دوره ابتدایی تنگ شده باشه !!! اما شده بود ... با بعضی هاشون ۴ سال توی یک کلاس بودیم ... چقدر تولد هم می رفتیم ... چقدر با هم شیطونی می کردیم ...  

چقدر امروز یاد خاطرات قدیم رو کردیم ... روزی که مدرسمون آتیش گرفته بود ... معلم هامون ... کلاس هامون ... یکی از دوستام می گفت یادته من می اومدم سر کوچتون دنبالت تا با هم بریم ... آره یادمه ... و چقدر شیرین بودن اون روزها ...  

حالا دیگه هممون بزرگ شدیم ... خانوما ی ۲۹ ساله !!!! به نظرم اکثرشون قیافه هاشون تغییر نکرده بود ... و اونا به من می گفتن که تو اصلا اصلا تغییر نکردی ... همونجوری بزرگ شدی !!!  

یکی دو نفرشون ازدواج کرده بودن ... بقیه هم نه !!!! اما هیچ کس بچه نداشت ... من خودم زودتر از همشون ازدواج کرده بودم !!!!  

به هر حال خیلی خوش گذشت ... خیلی زیاد !!!! اونقدر که خیلی انرژی مثبت گرفتم ... کلی عکس گرفتیم و قرار شد بزاریم توی فیس بوک برای بقیه که بتونن سیو کنن !!!!  

فکرشو بکنین دختر کوچولوهایی که ۹-۱۰ ساله بودن ... حالا همشون ۲۹ ساله اند !!!! خیلی بیشتر از ۱۶-۱۷ سال بود که ندیده بودمشون ... باز هم خدا پدر و مادر سازنده فیس بوک بیامرزه که ما تونستیم همدیگرو بعد از اینهمه سال پیدا کنیم ...  

یکی از دوستام دارالترجمه زده بود ... اونیکی دفتر گرافیکی داشت ... یکی دیگه معماری خونده  ... اونیکی ...   چقدر جالب !!!! چقدر قشنگ ... 

بهتون توصیه می کنم بگردین دوستاتونو پیدا کنین ... بعد با هم یه قرار دوستانه قشنگ بزارین ...  

فوق العاده است !!!!  

واقعا فوق العاده است ... رفتم به رویای کودکی ام ...  

روزانه ۳۹

امروز از اون روزایی که اصلا نمی شه طرف من اومد ... بد اخلاق و عصبانی و بی حوصله ام ... 

حالا فکر کنینی تو این گیر و دار ... امروز قراره که تعدادی از دوستای دوره ی ابتدایی و راهنمایی ام رو ببینم ... بیچاره ها از کلی قبل برنامه ریزی کردن ... کلی هم برنامشونو با من چک کردن که حتما من باشم ... و حالا هیچ بهونه ای برای نرفتن ندارم !!!! اما اصلا حال و حوصلشو ندارم ... سرم درد می کنه ... صبح به یاشار می گم ... دلم می خواد برم یه جایی ... مثلا یه غار که تنهای تنها باشم اونجا ... هیچ موجود زنده ای هم نباشه ... سکوت مطلق و آرامش ... بعد که آروم شدم برگردم ...  

۴ روز تعطیلات گذشته هم که همش یاشار مریض بود و خودم از اون بدتر ... نمی دونم چرا اینقدر خسته ام ... با هیچ استراحتی خستگیم در نمی ره ... و در حال حاضر در افسردگی کامل به سر می برم که البته خودم می دونم که دلیلش تغییرات هورمونیه !!!! که دیگه داره دیوونم می کنه !!!  

تازه الان باید پاشم خونه رو مرتب کنم ... بعدش هم برم آرایشگاه ... فکر کنین قراره یه سری آدمایی رو ببینم که تقریبا ۱۶-۱۷ ساله ندیدمشون ... فقط از طریق فیس بوک با هم در ارتباط بودیم ... هفته ی پیش دوست داشتم برم ها !!!! اما امروز حسابی قاطی ام ... حوصله ی خودمم ندارم ... چه برسه به اونا !!!! هممون کلی تغییر کردیم ... بزرگ شدیم ... خیلهامون ازدواج کردیم ... اما بچه فکر کنم کسی هنوز نداشته باشه !!!! و البته خیلی ها هنوز ازدواج هم نکردن ... به هر حال امیدوارم تا بعدازظهر حوصله پیدا کنم !!!!  

دیگه من برم یکم انرژی مثبت جمع کنم که بتونم به کارام برسم ...

روزانه ۳۸

دیروز که اصلا حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم ... یکم خوابیدم بعدش یکم حوصله ام بیشتر شد و درس خوندم ... یاشار هم خیلی دیر اومد ساعت حدودای ۱۰ بود ... تازه بعدش هم رفتیم بیرون یه دوری زدیم ... وقتی اومدیم خونه زود بهش شام دادم و بیهوش شد ... خیلی خسته بود ... واقعا نگرانش بودم !!!! تازه گلوش هم خیلی درد می کرد ... نمی تونست چیزی بخوره ... صبح که به زور از خواب بیدار شد ... بعد دیدم گلوش پر از چرک ... زود بهش صبحانه دادم و یه آنتی بیوتیک .  تا بعداز ظهر بره دکتر !!!!  تازه یادش هم رفته گوشی موبایلشو ببره !!!! خودش هم که این چند وقته اینقدر سرش شلوغه زنگ نمی زنه !!!!!! حالا من چیکار کنم !!!! 

الان می خوام برم یکمی خرید کنم ... پرتقال و لیمو شیرین و ... بخرم ... 

مامانم هم الان زنگ زد گفت بیا اینجا ... ولی اصلا حوصله ی رفتن خونه ی کسی رو ندارم ... می خوام یکم برای خودم تنها باشم حال کنم !!!!!!!