خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۱۶۹

الان که می نویسم از معدود مواقعیه که بیکارم و می تونم سر کار چیزی بنویسم ... خب از ادامه دفعه پیش بگم که مامانم اومد و برام یه چیزی شبیه کاپشن آورد که البته جنس روش تریکو هست اما بلنده و یک رنگ سبز خیلی خوشرنگ داره که هر وقت می پوشم همه به وجد میان و خیلی گرمه ... برای خانم برادرم هم عین همون اما آبی فیروزه ای آورده ... خیلی قشنگه و خیلی دوستش دارم از بنتون هم گرفته تو حراج ۵۰ درصد  

با بابام هم آشتی کردن و ما جمعه رفتیم خونشون ... برای یاشار هم قهوه جوش آورده از بس هر روز می گه قهوه جوش می خوام ... دو تا داشت اینم شد سومیش  

یکشنبه دوستامونو دعوت کرده بودم ... در واقع یک زوج که آقاهه دوست دوران دانشجویی یاشاره و بعد همزمان با ما ازدواج کردن و خانومش هم تقریبا همسن منه و هر چهار تامون هم رشته ایم و خیلی با هم جور شدیم ... ناهار هم کباب داشتیم و کشک بادمجون و سالاد کلم و بقیه ی مخلفات  

خواهرم هم که قرار بود اسفند بیاد اما هنوز معلوم نیست چون یه کاری بهش پیشنهاد شده که یه جورایی مانع اومدنش می شه ...  

بقیه ی روزها هم معمولی می گذرن ...

روزانه 168

این چند وقته یکم به کارای عقب افتاده ام رسیدگی کردم ... یکمی برای خودم خرید کردم و به مطالعات اضافی  برای تدریسم رسیدم  

مامانم از دیروز رفته با خاله هام کیش  

بابام هم تنهاست ... همش باید حواسم بهش باشه ... آخه خیلی دل نازکه ... بعدش اینجا هم نمیاد ...  

چند وقتی هم هست که با مامانم شکر آب شده بینشون ... قضیه سر اینه که بابام یه دوست خیلی قدیمی داره که آمریکا زندگی می کنه ... دوست دوران دانشگاهشه ... خب الان دیگه اونم بازنشست شده و زیاد میاد ایران ... وقتی هم که میاد همش توقع داره دوستاشو ببینه و بابام هم به اتفاق سایر دوستان همش دور هم جمعند و این اتفاق تقریبا سالی دو - سه بار رخ می ده و خب طبعا بابام شب دیرتر میاد خونه و مامانم هم جدیدا که چه عرض کنم یکی دو سالی می شه به این قضیه خیلی گیر می ده که نباید زیاد بری پیششون و از این جور حرفا  

ضمن اینکه خیلی هم شک داره که اونجا چیکار می کنن ... خب بابام هم خوب بلد نیست مامانمو خر کنه که دعوا نشه  

خلاصه که مامانم از یک روز قبل از سفر رفته بود پیش خالم و حالا هم که سفره و من کاملا احساس می کنم که بابام خیلی غمگینه و اعصاب نداره ...  

این وضعیت باعث شده منم یکم نگرانشونم و اعصاب ندارم ...  

اما چون تو روزهای بعد از امتحانم نسبتا اوضاعم خوبه و خوش می گذرونم ... 

امشب هم بعد از مدت ها دارم یه شام درست و حسابی به یاشار بنده خدا می دم ... و اونم غذای مورد علاقش یعنی لازانیاست  

مادر شوهر و پدر شوهر هم به همراه یکی از برادر شوهر ها رفته بودند مشهد و برای همین جمعه برادر شوهر کوچیکه که مونده بود رو دوت کردیم خونمون و بهش یه کباب اساسی دادیم ...  

امسال هم که نمی دونم چی شده اداره ( آموزش و پرورش ) همش گیر داده بیاد بازدید کنه از مدرسه ما ... چند وقت پیش هم اومدن برای طرح درس موضوعی از سایت بازدید کردن و حالا من باید کلی طرح درس و عکس از کلاسام بگیرم و بفرستم براشون ... تازه اگه ادامه نداشته باشه  

خدارو شکر امتحانامو خوب دادم و همه رو پاس کردم ... امروز هم انتخاب واحد داشتم اما هیچ درسی برام تعریف نشده بود که انتخاب کنم ... زنگ زدم دانشگاه مسئول مربوطه تشریف نداشتن ... هر ترم همین بساطو دارم من !!! از بس که درسمو طول دادم منو یادشون می ره !!! 

و این بود خلاصه ی درهم و برهمی از اتفاقات هفته ی گذشته

روزانه 167

خب بالاخره امتحانای من تموم شد ... حس پرنده ای رو داشتم که از قفس آزاد شده ... از بس که هر کار می خواستم بکنم عذاب وجدان داشتم و خودمو حسابی حبس کرده بودم ... فقط می رفتم سر کار و بعدش هم خونه ...  

خدا رو شکر همه ی امتحانا رو پاس کردم .  

امتحان آخر رو که دادم بعدش یکراست رفتم آرایشگاه از بس که از قیافه ی به هم ریخته ی خودم خسته شده بودم ... بعدش هم یه عالم لوازم شوینده خریدم و افتادم به جون خونه ... البته همه جا رو که نرسیدم تمیز کنم .  

بعدش هم هر روز گردش و تفریح و ولگردی ... چون اصلا دلم نمی خواد برم خونه  

الان سر کارم ... بعدا میام بیشتر می نویسم

روزانه 166

سلام  

باز هم با تاخیر فراوان  

کلا من امسال خیلی تاخیر دارم همش 

این چند هفته که امتحاناتم شروع شده و تا 7 بهمن هم ادامه داره ...روزهایی که امتحان دارم مرخصی گرفتم و اگر روز قبل هم تعطیل نباشه بازم مرخصی گرفتم . فکر می کنم خیلی نتیجه ی بهتری دارم می گیرم ... اما سختیش اینجاست که ما کلا مرخصی در طول  سال نداریم ... منم گفتم یا از مرخصی سالانه ام کم کنید یا از حقوقم بالاخره من نیاز به این چند روز تعطیل دارم .  

دیروز از بس کتاب خونده بودم شب داشتم از سر درد می مردم ... اصلا دیگه نمی شد چشمامو باز نگه دارم ... خوابم نمیومد ها چشمام خسته بود  

هفته ی پیش تولد مامانم بود و جای همگی خالی رفتیم بوفه گردباد حسابی خوردیم ... اما بعدش فکر کنم چون هوا خیلی سرد بود یاشار حسابی مریض شد فکر کنم از اون آنفلوانزا های جدید گرفته بود ... تن درد شدید و سردرد داشت و حتی اینقدر فشارش پایین بود که قلبش هم درد گرفته بود ... منم خیلی نگران شدم بردمش دکتر نوار قلب گرفت و کلی عکس از ریه و سینوس و ... اما گفت به خاطر فشارشه که خیلی پایینه و سرم زد و کلی هم آمپول زد توش و خدا رو شکر فعلا که حالش خوبه  

چقدر ارزش پولمون پایین اومده من دیگه دارم هر ماه حسابی کم میارم ... اصلا دیگه نمی دونم توی چی باید صرفه جویی کرد ... باز خدا رو شکر امسال جا به جا نشدیم وگرنه باید چند برابر الان اجاره خونه می دادیم ... برادرم داشت این چند وقت دنبال خونه می گشت اینقدر اجاره ها بالا رفته که حد نداره ... حالا پدر خانومش داره خونشونو می سازه و قراره یه طبقه به هر بچه اش بده ... البته اینا هم باید 100 ملیون فکر کنم بدن ... فعلا 60 تاشو دادن تا ببینن بعدش چی می شه