-
روزانه ۲۲
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 08:54
این چند روز تعطیلی خیلی زود گذشتند ... پنج شنبه شب را با یاشار دو نفره رفتیم بیرون و همونجایی که همیشه دوست داریم شام خوردیم ... خیلی هم خوش گذشت و یک شب عشقولانه حسابی بود ... جمعه هم که کلا به مهمونی گذشت ... ظهر خونه ی مامان و بابای من بودیم و شب خونه ی مامان و بابای یاشار ... و حسلبی خسته شده بودم ... تازه وقتی که...
-
روزانه ۲۱
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 17:13
امروز خونه بودم و چون مدرسه تعطیل بود خدا رو شکر مزاحم نداشتم !!!! همش وبگردی کردم و کلی به فیس بوک سر زدم و دوستای قدیمی رو پیدا کردم ... خیلی بامزه است وقتی دوست دوران ابتدایی یا راهنمایی و یا حتی دبیرستانت رو بعد از سال ها بی خبری پیدا می کنی و می بینیش که چه شکلی شده چی کار می کنه ... چه رشته ای خونده ... ازدواج...
-
روزانه ۲۰
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 20:18
امروز صبح دیر از خواب بیدار شدم و صلانه صلانه رفتم سرکار ... اون کاری که باید انجام می شدو انجام دادم و از صبح تصمیم گرفته بودم که برم خونه ی مامانم و بابام ... هر چی صبح زنگ زدم هیچ کسی جواب نداد ... زنگ زدم به خواهرم . گفت مامان اینها خونه ان برو منم میام ... راه افتادم رفتم ... مامانم کلی خوشحال شد ... همینطور...
-
روزانه ۱۹
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 09:27
دیگه از امروز اگر خدا بخواد به مدت دو هفته تعطیلم ... اما چشمم آب نمی خوره بذارن من خونه بمونم ... آخه یه عالمه کار مونده توی مدرسه ... چند روز دیگه تولد خانوم برادرمه !!!! دیروز وقتی یاشار اومد زنگ زد که بیا پایین بریم براش یه چیزی بخریم ... رفتیم و من هر چیزی می دیدیم دوست داشتم برای خودم بخرم ... کلا انگار قاطی...
-
روزانه ۱۸
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 20:08
دیروز که جمعه بود ... از صبح که بیدار شدم شروع کردم به تمیز کردن خونه که خواهرم زنگ زد و گفت می خواد بیاد خونه ی ما ... می دونین که تقریبا دو هفته ی دیگه می ره ایتالیا و از اونجا هم بوستون و معلوم نیست کی برگرده یا اصلا برگرده ... اون اومد و بعدش هم زنگ زدیم برادرم و خانومش هم اومدن ... من و یاشار روزه نبودیم و بقیه...
-
روزانه ۱۷
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 09:06
سه شنبه بالاخره موفق شدم عکس های آتلیه ای که روز عروسی برادرم گرفته بودیم را تحویل بگیرم !!!! بیشتر نگران عکس های خواهرم بودم ... مال خودم زیاد مهم نبود ... کلا سه تا عکس سفارش دادیم ... توی یکیشون چشم من بد جوریه ... توی یکیشون هم چشم یاشار ... آخه کنتاکت هاش خیلی ریز بودند ... این چیزها معلوم نمی شد ... کلا اصلا از...
-
روزانه ۱۶
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 11:27
امروز تعطیلم ... کلا تا شنبه تعطیلم ... دارم همون کارایی که داشتم و باید تمومشون کنمو انجام می دم ... اما سرم خیلی درد می کنه !!!! انگار فشارم خیلی پایینه .... خوابم میاد اما خوابم نمی بره ... این کارها رو باید زود زود تحویل بدم ... چند وقته تنبلی کردم و همشون روی هم تلنبار شدن !!!! البته هفته ی دیگه فقط شنبه می رم سر...
-
روزانه ۱۵
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 14:48
دیشب ساعت حدودای ۸:۳۰ یلدا : یاشار بیا اینجا یه چیزی رو بهت نشون بدم ... یاشار : باشه الان میام . . . چند دقیقه بعد یاشار داره با کامپیوترش ور می ره و هنوز نیومده ... وقتی که اومد یلدا : بیا این قالب های جدیدو ببین کدومشون بهتره ؟!!!! یاشار :eee تو چقدر نور اتاقت خوبه !!!! یلدا : اینا رو نگاه کن نور اتاقو ول کن ......
-
روزانه ۱۴
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 19:06
امروز خیلی خوب بود ... صبح که رفتم مدرسه هیچ کسی نبود جز خودم و یک دانش آموز که باید امتحان تجدیدی می داد و من به خاطر اون رفته بودم ... اون امتحانشو زود داد و رفت و من موندم تنهای تنها توی یک مدرسه ی خیلی بزرگ ... کلی از کارای عقب افتادمو انجام دادم ... خوبیش این بود که کلی انرژی داشتم ... آخه گاهی وقتا اصلا حال و...
-
روزانه ۱۳
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 18:56
دیشب که از دو تا ماه خبری نبود !!!! تازه زلزله هم اومد . من بیدار شدم ... البته هنوز نخوابیده بودم ... داشتم می خوابیدم ... یهو احساس کردم تخت تکون خورد ... یاشارو صدا کردم .اونم تندی اومد و من فهمیدم یه خبرایی بوده ... بعد یاشار گفت لباساتو بپوش بریم یه دوری بزنیم و من غرق خواب بودم .... هنوز خسته ام و خوابم میاد ......
-
روزانه ۱۲ + دو ماه در آسمان
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 13:48
ما از سفر برگشتیم ... خیلی خوش گذشت اما الان بسیار خسته ام ... امشب گویا قراره دو تا ماه توی آسمون باشه ؟!!!! ساعت ۱۲:۳۰ شب هر ۱۲۰۰ سال یکبار اتفاق می افته .... البته یکیشون ماهه اون یکی مریخه که خیلی به زمین نزدیک شده . امشب تولد برادر شوهرمه و باید بریم خونشون ... فعلا بین مادر و پسر صلح برقرار شده ... این چند روز...
-
روزانه ۱۱
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 09:55
یلدا پس از مدتی طولانی می نویسد ... جونم براتون بگه که توی این مدتی که نبودم ... هم حوصله ی نوشتن نداشتم هم بسیار درگیر یک پروژه ی کاری بودم که البته هنوز هم تمام نشده اما من دیگه حوصله ی اونم ندارم ... در ضمن به دلیل تعویض ماشین و فروخته نشدن ماشین قبلی تا این لحظه در زیر بار قرض و قوله له شدیم ... و من وقتی پول کم...
-
ششمین سالگرد ازدواج
جمعه 22 مردادماه سال 1389 18:13
و اما امروز ... امروز ششمین سالگرد ازدواجمون هست !!!! خوشحالم که توی این شش سالی که زیر یک سقف و کنار هم زندگی کردیم هر روز عاشق تر از قبل شدیم و با هم بزرگ شدیم و کامل و کامل تر ... می خواستی م یه جشن کوچولوی دونفره بگیریم ... اما ماه رمضانه و نمی شه ... ولی با هم خوش بودیم ... به همتون خوش بگذره ... دعا یادتون نره...
-
سالگرد عقدمون
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 10:19
سه شنبه ۱۲ مرداد هفتمین سالگرد عقدمون بود !!!!!!!!!! چقدر زود داریم بزرگ میشیم ....
-
تولد شناسنامه ای !!!
جمعه 8 مردادماه سال 1389 17:18
درگیر یک پروژه ی کاری هستم که خیلی طولانی و عجله ایه اینه که نمی تونم آپ کنم اما خوبیم و همه چیز عادی می گذره ... قراره ماشینمونو عروض کنیم و هر چه سریعتر به مقداری پول احتیاج دارین بنابر این این پروژه کاری باید زودتر تموم بشه و تبدیل به پول بشه !!!! امروز به روایت شماسنامه تولدم بود و من رسما و قانونا 29 ساله شدم ......
-
پست ویژه ی عروس خانومای وبلاگستان
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 18:21
این پست یک پست ویژه است برای جدید ترین عروس خانوم وبلاگستان فردا ساعت ۵/۵ بعد از ظهر عقد پرنده خانوم و آقای عسلی هست !!!! دوست جونم خیلی خیلی مبارک باشه ... براتون سالهایی پر از عشق و شادی در کنار هم آرزو می کنم .... همینطور جوجوی عزیز که عروسیشونه خسته نباشی عروس خانوم ... امیدوارم قشنگی و باشکوهی جشن عروسیتون خستگی...
-
روزانه ۱۰
شنبه 12 تیرماه سال 1389 13:41
دیروز بله برون بود ... بله برون برادر شوهر و جاری جدید دیگه !!! بالاخره جاری جان را دیدم . به نظرم دختر خوبی بود و خیلی دوستش داشتم ... خیلی زود با هم صمیمی شدیم . البته تقریبا یک هفته دیگه دوباره می ره مالزی و گفت که سعی می کنه توی این یک هفته ی باقی مانده حتما دوباره همیدگه رو ببینیم . دقیقا حس اون روزهای من رو داشت...
-
یک داستان ....
جمعه 11 تیرماه سال 1389 11:18
حیوانات جنگل یکی از روزها دور هم جمع شدند تا مدرسه ای درست کنند خرگوش , پرنده , سنجاب و مارماهی شورای آموزشی مدرسه را تشکیل دادند خرگوش اصرار داشت که دویدن جزء برنامه درسی باشد . پرنده معتقد بود که باید پرواز نیز گنجانده شود ماهی هم به آموزش شنا معتقد بود و سنجاب اصرارداشت که بالا رفتن از درخت نیز باید در زمره...
-
تولد یک سالگی وبلاگم
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 18:27
امروز تولد یک سالگی وبلاگمه چقدر زود گذشت به هر حال یک سال با همه ی خوبی ها و بدی هاش گذشت یه عالمه دوست جونای مهربون پیدا کردم کلی مطالبشون و خوندم و باهاشون زندگی کردم یادمه پارسال این موقع ها خیلی سرم خلوت تر بود ... و تصمیم گرفتم وبلاگ باز کنم تا یه عالمه دوست پیدا کنم روزهای خوبی را کنارتون گذروندم با هر کامنتتون...
-
دیوانگی ...
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 19:46
این دیوانگیست ... که از همه گل های رُز تنها بخاطر این که خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم که همه رویاهای خود را تنها بخاطر این که یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم این دیوانگیست ... که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر این که در زندگی با شکست مواجه شده ایم که از تلاش و کوشش دست بکشیم...
-
روزانه ۹
شنبه 29 خردادماه سال 1389 17:54
دوستای مهربونم من در دوران امتحانات بسر می برم و نمی تونم تند تند بنویسم .. امروز هم یک امتحان دیگه داشتم ... خیلی خونده بودم اما وقت امتحان اینقدر کم بود که حد نداشت .. اونایی که پیام نور درس می خونن می دنن نصف امتحان تستی و نصف دیگش تشریحیه ... وقت تستی ها بی نهایت کم بود از ۲۵ تا سوال به سوال ۱۱ که رسیدم گفتند وقت...
-
روزانه ۸
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 19:44
امروز اولین امتحانم را دادم ... بد نبود اما خیلی سخت گرفته بودند و من انتظارم بهتر از این بود ... راه دانشگاهم خیلی دوره . خودم تهرانم و دانشگاه دماوند . وقتی رسیدم خیلی سرم درد می کرد . از ساعت ۱۱ راه افتادم که ساعت ۲ امتحانم شروع بشه و ساعت ۶ رسیدم خونه ... خیلی خسته شدم یاشار هم همینطور . چون راه دانشگاهم دوره...
-
سفرنامه 4 - قسمت آخر
شنبه 15 خردادماه سال 1389 11:51
چهارشنبه از بس خسته بودیم صبح دیر از خواب بیدار شدیم . زمان صبحانه هتل فقط تا ساعت ۱۰ بود و ما کمی قبل از ده بیدار شدیم ... سریع لباس ژوشیدیم تا حداقل بتونیم یکمی صبحانه بخوریم ... صبح می خواستیم با سرویس هتل بریم به ساحل الممظر اما دیگه دیر شده بود تصمیم گرفتیم با سرویس بعد از ظهر بریم ... صبح رفتیم بیرون و چند جای...
-
سفرنامه ۳
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 13:43
سه شنبه : تصمیم بر این بود که بریم ساحل جمیرا . البته هتل سرویس رفت و برگشت به ساحل الممظر را داشت ولی ما چون تعریف پارک ساحلی جمیرا را شنیده بودیم می خواستیم اول بریم اونجا . صبح صبحانه ی مفصل هتل را خوردیم و رفتیم یکم خرید کردیم از کارفور ... یک نقشه هم خریدیم که ایستگاه های مترو را بلد بشیم ... نزدیک ترین ایستگاه...
-
سفرنامه ۲
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 13:48
بعد از اینکه وارد فرودگاه دبی شدیم نوبت اسکن چشم بود و بعد از اسکن چشم چک کردن پاسپورت ها و ویزاها و بعد هم رفتیم و چمدونمونو تحویل گرفتیم ... همونجا یه سری به فری شاپ فرودگاه زدیم ببینیم چیا داره و قیمتشاش چه جورین !!! هتل ترنسفر از فرودگاه داشت و یک نفر منتظر ما بود یک خانم و آقا و پسر کوچولوشون هم که توی هواپیمای...
-
سفرنامه ۱
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 13:05
سلام دوستای خوب و مهربونم ما بالاخره رفتیم دبی و برگشتیم واقعا فوق العاده بود . مثل این بود که این چند روز را توی رویا بودیم ... انگار خوابیده باشی و یک خواب قشنگ دیده باشی ... ولی در عین حال وقتی پیشرفت هاشونو می دیدی غصه می خوردی که ما با این همه منابع طبیعی و امکانات چرا حتی یکدونه از اینها را نداریم حتی توی پایتخت...
-
برگشتم
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1389 18:33
سلام دوستای مهربونم من برگشتم !!!! زودی میام می نویسم ...
-
باور می کنم !!!
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 18:38
سلام دوستای مهربونم بالاخره داره رویای من به حقیقت می پیونده ... روزی که گفتند قراره اردیبهشت برین دبی باورم نشد ... فکر کردم یک شوخیه ... یه خیاله ... و حالا این خیال که خیلی دور از ذهن بود داره به حقیقت می پیونده ... ما فردا صبح ساعت ۷:۳۰ پرواز داریم و ۵ شنبه ساعت ۱۱:۳۰ شب از فرودگاه دبی امروز اینقدر هیجان داشتم و...
-
روزانه ۷
پنجشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1389 18:49
دیروز جشن دانش آموزان برای ما بود ... خیلی بامزه بود اول یک تئاتر اجرا کردند بعدش کلی برنامه ی طنز داشتند آگهی های بازرگانی رو با هم قاطی کرده بودن و نمایش درست کرده بودند امسال به دلایلی مدرسه بچه ها را اردوی مسافرت خارج از استان نبرد به خاطر همین آخرین برنامه ای که اجرا کردن یک شعر بود که آخرش همش می گفتند مدرسه ما...
-
روزانه ۶
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 19:24
امروز خیلی خسته شدم ... صبح رفتم اداره آموزش و پرورش یه کاری داشتم که تقریبا سخت و طولانی بود بعدش هم که رفتم مدرسه دیدم چشمتون روز بد نبینه کامپیوترم اصلا بالا نمی اومد و فقط صفحه ی سیاه نشون می داد فهمیدم ویندوزش خراب شده خوشبختانه درایو ویندوز را تازه خالی کرده بودم به دوستم گفتم تا من به کارهام برسم تو ویندوزشو...